
درختی که به آسمان رفته بود!
۲۴ ثور ۱۴۰۲
درختکه به آسمان رفته بود!
رمان کوتاه
سیاووش پس ازسقوط هواپیما به دریا میافتد و موسا، دوست کافرش، باهاش است. سیاووش پس از سقوط بطور شگفتآورِ فرشتهی پاکیزه میشود و موسا، دوستش، یک آدم پلید، نجس و یاغی.
وقتیکه سیاووش از میانهی آب میبراید، عبوس و سراسیمه مینماید و چشمانش بلق بلق میزند. دیده میشود که چهرهی گلگونش ترکیده ودماغش پاره شده است. آهستهآهسته بهپا میشود و بسوی درخت کدو میرود. پس از اینکه کونش را بهسایهی درخت میزند یک هُو در چرت فرو میرود- انگار از چار سو مار های زهر به نیش، مغز او را نیش میزنند و بالبهای کم آبشان ذره ذره میخورند. ناچار، از شدت شلوغی دستش را بهپیشانهاش میگیرد و با یک فشار محکمتر گزشتهی عجیباش بیادش میآید. در گزشتهی کمیدورتر عاشق بوده- عشقش مست ویاغی و باغی مزاج بوده است و با جنگ کوتاهی، ظاهرا چند دقیقهی، او را ترک میکند- حال بهیاد عشقش میافتد. دست بهزمین میگزارد و بناگه از جایش بلند میشود. بهمجرد بلند شدن میلغزد و بهکون میافتد… دیگر آرامش ندارد؛ ذهنش بگونهی عجول سراغ معشوقهاش میگردد و بیاد آمدن معشوق او را بیخود ساخته است.
لحظهی پستر دو دست را بهچشم میگیرد و جیغ میکشد- انگار خر عیسا آمده باشد که صدایش در تند بودن زبانزد خاص و عام است- دو باره نعش زمین میشود وبهپهلوی راست میخوابد. بعد چیغ کشیدن مصاب به بیماری دماغی میشود و این بیماری اذیتاش میکنند. رفته رفته این تکلیف او را حسود وکینهتوز میسازد و حسویاش بهجایی میرسد که باچاقوی پنجهدار، دوست مسلماناش را میکشد. موسا، دوست کافرش، وقتیکه میبیند سیاووش دماغی شده است، میترسد و پَس پَس میرود و باخود میگوید که چهکند، چکار کند؟
بعدتر تصمیم بهکشتن سیاووش میگیرد و میخواهد او را بکشد، جاهرا خلوت مییابد ومیپندارد اگر او را بکشد هیچکسی نمیداند وکسهم نیستکه بداند. سیاووش هم میداند که موسا فکر کشتن او را بهسر دارد، اما چیزی نمیگوید وانتقام هم نمیگیرد. وقتیکه هردو به دریا افتیده بودند رهگزری موسا را زده بود و دست راستش شکسته بود؛ سیاووشکه با او بوده هیچکاری نکرده بود، بلکه خود را بهکوچهی حسن چپ زده بود و گزاشتهکه رهگزر موسا را چوب کاری کرده بود . یاد این کنش موسا را بهقتل او وادار میکرد، اما نکشت، نمیتوانستکه بکشد، سیاووش از طرز رفتار اش دانستکه هوای کشتن او را دارد و با یک چشمک زدن فهماند که اگر قصد کشتن او را بکند، پیشاپیش کشته میشود. سپس رفت، رفت زیر درخت کدو دو باره افتید، گوشهای خود را قاز کرد و دستهایش را بالشت ساخت، خوابید.
موسا، دوست کافرش، عصایشرا گرفت وبهلب دریا رفت. لحظهی بعد یک اسپ سپید رسید که لجامش بدست یک دختر انار پستان، کلان چشم و زیباروی بود. او به اسپ نشست و از چشم آسمانِ کوه ودشت ناپدید شد. سیاووشکه زیر درخت مثل شادی بهخود پیچیده بود به صداییناشناسِ گوش میداد و لذت میبرد- معلوم نبود صدا از کژا میآمد و مال که بود-ناگهان خوابش برد. وقتیکه در میانهی رویا بود، دو دختری خوبروی آمدند و درخت را بغل کردن- در حالیکه سری سیاووش رویتنهی درخت بود- به آسمان بردند!. رفتند وناپدید شدند.
دیگر کسی ندانستکه چهشد وکجا شد! جای تنهی درخت چقور مانده بود- درست شبیهی چاهیکه یوسف پیامبر را در آن انداخته بودند- و بعد ها هرکه از اهل قریه میپرسید این چقوری جای چهاستکه ترسناک است؟
میگفتند: “جایی درختکه به آسمان رفت” »
_چهطور رفت؟
_ “دو دختر خوشروی بغلش کردند و بردناش”.
-تنها درخت را بردند؟
– نه، هم درخت را و هم سیاووش را”.
– سیاووش کهبود وکهره برد باخود برد؟
-“نه، با زن تو بود، زن تو را در بغلش گرفت و خیز زده رفت.
شیون شرق