مادرم خط بلد نبود، خواندن بلد نبود و اما قصه و داستان میگفت.
۲۵ ثور ۱۴۰۲
مادرم خط بلد نبود، خواندن بلد نبود و اما قصه و داستان میگفت.
در این روزها مطالبی جالبی در بارهی مادر خواندم، دربارهی روز مادر، بزرگی مادر و زحمتِمادر؛ هرچه خواندم تاثیری رویم نگزاشت و انگار چیزی نخوانده بودم.
پگاهکه شد بهادامهی کتابِ «زنِ در هم شکسته-از سیمون دوبو وار » رفتم تا تمامش کنم، این کتاب را تازه شروع کرده بودم.
وقتیکه در میانهی داستان رسیدم ذهنم بهکندوکاوی آغاز کرد و حاشیه رویاش مرز نداشت. داستان جالبی بود هرچه میخواندم دیده بودم. از صبر زنها خواندم، از زحمت مادران و از انسانسازی شان. تا که پیشتر رفتم از لب و لعاب کتاب عشق و عاطفه میبارید/ بارشش چند چند شد- نه از کتاب بلکه از لب و سیمای زنها، زنهاییکه در کتاب توصیف شان شده بود. در آن کتاب قصهی ننهها بود، قصهی کودکیها و داستانهایی از کوچولوها و…با خواندنش سخت متأثر شدم، دلم تنگ شد وبهیاد مادرم افتادم. مادریکه در کودکیها بهما قصه میگفت، قصه میبافت و بهخاطر که ما را آرام نگهدارد، افسانه میساخت؛ واقعن در ساخت وبافتِ قصه دستباز داشت و باوجودیکه سواد نوشتن نداشت و از قرانکریم که کتاب معمول جامعهما بود وهرکس میخواندش، بالاتر چیزی را نمیدانست.
مادر، وقتیکه میخواست بدن ما را بشوید قصه میگفت؛ انگار نقطهای شکست دادن ما را تشخیص داده بود. آری همان قصه کردن و همان داستان گفتن. قصه میگفت و قصههایی مانندِ « قصهی بزِ چینی» که اینطور شروع میشد:« یکی بود یکی نبود، یک بز چینی بود دوشاخ داشت و دو بینی، بینیهایش خلمنی و شاخهایش کُرمنی…» یا قصهی « کَلبچه» را میکرد که اینطور آغاز مییافت: «کلبچه غلامِ یک مرد است، آن مرد دختری زیبا داشت و روزی از روزها کلبچه دختر او را فرار داد وبه زنی گرفت. پدر دختر با بچههای قلدرش به قشلاق آنها رفت تا دخترش را دوباره پَسبیاورد… کلبچه از آمدنشان خبر شد و خود را بهشکل مُرده انداخت و رفت در قبر خوابید. پدر دختر که آمد و از شدت قهر رفتکه بالای گور او گُهش را کرد… وقتیکه گُه میکرد و کلبچه از پایین سیخ سرخ شده را در کون او زد و او چیغ کشید…»
و دها قصهی دیگر که امروز سبب شده است منهم کم و تم داستان بنویسم ویا خطکش کنم و شب روزم را با کتاب داستان، رمان و…سپری نمایم.
واقعا دلم پشتش تنگ شده است، حالهم، و یادی کودکیهایم افتادهام- چهکودکیهایی وچه مادری قشنگیکه قصه میگفت و افسانه میبافت.
دلم پشت قصههایش تنگ شده است: قصههای عجیب و غریب اش؛ پشت قصهی کلبچه، بزِ چینی، لیلی ومجنون، یوسف وزلیخا و رستم و سهراب…مادرم با قصههای اینها آشنا بود. مادریکه قلم را بدست نگرفته بود، فقط سوخته بود و پردهنشین بزرگ شده بود. مادریکه در زیر رسم ورواجهای نا مشروع گزشتهی پنجشیر، پوسیده بود.
دانشگاه.»
آه!مادر.
آه، مادر دلم میل شنیدن قصهی کلبچه را کرده است، از زبان فرشتهگونهی خودت!
شیون شرق