!نیچه: من انسان نیستم، من دینامیتم
۰۶ قوس ۱۳۹۸
فقط فیلسوفی قدر میتواند مهار یک «حرف اضافه» را در دست بگیرد و آن را در زبانی دیگر جا بیاندازد. کاری که فردریش نیچه با واژۀ اوبر کرد همین بود. در زبان آلمانی این واژه میتواند معنای «روی»، «فرای» یا «دربارۀ» بدهد. شما مشغول مطالعۀ جستاری اوبر [دربارۀ] نیچهاید. اوبر در جایگاه پیشوند، گاهی اوقات معادل واژۀ «سوپر» [فوق] در زبان انگلیسی است ــ اوبرنَترالیش یعنی «فوق طبیعی» ــ ولی میزان بزرگسازی کمتری از سوپر دارد. نیچه در دهۀ ۱۸۸۰، که سخنگفتن از اوبرمِنش [ابرمرد] را آغاز کرد، سرنوشت این واژه را تغییر داد، اوبرمنشی که در انگلیسی به «سوپرمن»، «سوپرهیومن» و «اُوِرمن» [«فوق بشر»، «ابرانسان» و «ابرمرد»] ترجمه شده است. دانشوران هنوز سر این موضوع بحث میکنند که نیچه از مفهوم ابرانسان چه مقصودی در ذهن داشته است. موجودی با نیروی جسمانی بیشتر؟ اشرافزادهای روحانی؟ نوعی سایبورگ؟ شاید بتوان گفت «اُوِرپِرسِن» [«ابرشخص»] بهترین معادل تحتاللفظی برای این واژه در زبان انگلیسی باشد، اگرچه احتمالاً دیسی کامیکس۱ نمیتوانست کتابهای کمیک زیادی با این عنوان بفروشد.
سال ۱۹۰۳، سه سال پس از مرگ نیچه، جرج برنارد شاو نمایشنامهای با عنوان انسان و ابرانسان۲ منتشر کرد و در آن اوبرمنش را معادل «نیروی طغیانگر زندگی» قرار داد. سه دهه بعد، جری سیگل و جو شوستر، نوجوانانی اهل کلیولند، نخستین قصۀ «سوپرمن» را خلق کردند. شخصیت سوپرمنی که آنها تصویر کردند نه قهرمانی با شنل قرمز، بلکه ضدقهرمانی شرور با سر طاس و توانایی تلهپاتی بود که میخواست همه چیز نابود شود. خیلی زود سوپرمن دوباره ظاهر شد و این بار دیگر مدافع عضلانی خیر بود و طی جنگ جهانی دوم، ناگهان وارد جنگ با نازیها شد. روشن نیست که سال ۱۹۳۳ سیگل و شوستر چیزی از نیچه میدانستند یا نه، ولی پیش از آغاز رواج اندیشههای نیچه، واژۀ «سوپرمن» در زبان انگلیسی به ندرت استفاده شده بود.
در همان اثنایی که دانشجویان دنیای انگلیسیزبان فریفتۀ نیچه میشدند، واژۀ اوبرمنش بیشتر و بیشتر مستقل شد و «اوبر» بهمنزلۀ نوعی پیشوند وارد زبان انگلیسی شد. در دهۀ ۱۹۸۰، مجلۀ اسپای، مایکل اُویتز، مدیر برنامۀ مشهور هالیوود، را «اوبر-ایجنت» لقب داد. «اوبر»، نام سرویس تاکسی آنلاینی که با واژۀ دیگری ادغام نشده و در آغاز «اوبرکب»۳ [اَبَرتاکسی] نامیده میشد، نشانهای از خیالپردازیهای سیلیکونولی برای تسلط بر جهان است. در اواخر قرن بیستم، واژۀ «سوپر» دوباره به زبان آلمانی برگشت و اینبار اصطلاح عامیانۀ همهمنظورهای به معنای «بسیار زیاد» بود؛ اگر در زبان آلمانی میخواستید بگویید چیزی واقعاً و حقیقتاً معرکه است، از اصطلاح سوپر سوپر تول۴ برای توصیفش استفاده میکردید. در این میان، خندۀ هیستریک نیچه را میشنوید که با درد و رنج فریاد میکشد.
ماجراهای «سوپر» و «اوبر» نمونهای موردی از گریزناپذیری فلسفۀ نیچهاند، فلسفهای که تأثیرش بر گفتار روزمره و واقعیت سیاسی در مقایسه با اندیشمندان پیش از نیچه نظیری نداشته است. هر سال بیشمار کتاب به چندین زبان دربارۀ نیچه چاپ میشود و نیچه را به هر حیطه از فرهنگ که بشود تصورش را کرد پیوند میزنند. میتوان راجع به نیچۀ فرانسوی، نیچۀ آمریکایی، نیچۀ پراگماتیست، نیچۀ تحلیلی، نیچۀ فمنیست، نیچۀ همجنسگرا، نیچۀ سیاهپوست و نیچۀ طرفدار حفظ محیط زیست مطالعه کرد. لابهلای این نقابها نیچۀ پیشافاشیست در کمین است؛ هوادار بیرحمی و سنگدلی و اراده به قدرت که رهبرانی از میان راست افراطی، از جمله آلن دو بنوا و ریچارد اسپنسر و آلکساندر دوگین، از سر موافقت جملههایش را نقل کردهاند. آیا میتوان گفت فیلسوفی که تا این اندازه به سردرگمی دامن زده از هویتی منسجم و عاری از تناقض برخوردار است؟ یا همان طور که برتراند راسل قبلاً بحثش را پیش کشیده، آیا نیچه پدیدهای ادبی است و بس؟
در دهۀ ۱۹۸۰ که دانشجو بودم، پرچم نیچۀ فرانسوی در اهتزاز بود. روزهای اوج پساساختارگرایی بود و به نظر میآمد که نیچه یکی از مهمترین نگرشهای آن دوره را پیشبینی کرده باشد: این نگرش که دستخوش سامانهها و چشماندازهایی هستیم که همواره دارند تغییر میکنند. کارهای میشل فوکو، ژیل دلوز و ژاک دریدا بدون الگوبرداری از نیچه تقریباً غیرممکن بود. بسیاری از استادان دانشگاه فوتوکپیهایی از جستار ۱۸۷۳ نیچه با عنوان در باب حقیقت و دروغ در مفهومی فرااخلاقی۵ را بین دانشجویان توزیع میکردند و ما میتوانستیم متنش را همچون سوگند وفاداری پستمدرنیسم از بر بخوانیم: «پس حقیقت چیست؟ سپاهی متحرک از استعارهها و مجازهای مرسل و انواع و اقسام قیاس به نفس… حقایق توهماتیاند که موهوم بودنشان را از یاد بردهایم».
طی چند دهۀ اخیر، نیچههای دیگری وارد صحنه شدهاند. فیلسوفان انگلیسی-آمریکایی نیچه را با مکاتب مختلف اندیشۀ پساتحلیلی همتراز کردهاند و او را نوعی روانشناس یا جامعهشناس نامتعارف به شمار آوردهاند. اندیشۀ سیاسی نیچه نیز بحث روز بوده است، گرچه اندیشههای نیچه برای وفقدادن با مفهومپردازیهای مدرن دربارۀ چپ و راست دشواری اهریمنگونهای دارند. نیچه بر دموکراسی و مساواتطلبی، و درعینحال بر میهنپرستی و یهودستیزی توفیده است. در چترومهای راست افراطی بهکرّات از نیچه نقلقول میآورند و در بحثهای چپگرایان راجع به آیندۀ دموکراسی هم مرتباً سروکلۀ نیچه پیدا میشود.
والتر کافمن، مهاجر آلمانی-آمریکایی که ترجمههایش از نیچه نسخههای مفصل و استاندارد آثار نیچه در زبان انگلیسی بود، یک بار گفت که نوشتههای این فیلسوف «برای خواندن آسانتر، ولی برای فهمیدن دشوارتر از نوشتههای تقریباً همۀ اندیشمندان دیگر است». ایدئولوژیها هنوز میکوشند تا نیچه را تصاحب کنند، زیرا میخواهند قدرت آتش بلاغی او را در کنار خودشان
داشته باشند. بااینحال، نیچه همچون بتِ بیآبرو شدهاش، ریچارد واگنر، همزمان قاطع و دوپهلو است. جملۀ معروف نیچه که «هیچ واقعیتی وجود ندارد، فقط تفسیرها وجود دارند» یکی از بحثبرانگیزترین گزارههای او بوده است، باوجوداین بهخوبی میشود این گزاره را دربارۀ مجموعۀ آثار خشمبرانگیز و نیروبخش خود نیچه به کار بست.
•••
قصۀ زندگی کولیوار، گوشهگیرانه و رنجور نیچه بارها گفته شده است. تازهترین روایت از این زندگی به زبان انگلیسی، در کتابی از سو پریدو با عنوان من دینامیتم!۶ آمده است. عنوان کتاب از قطعهای رعبآور در اینک انسان۷، شرح زندگی نیچه از زبان خودش در چهلوچهار سالگی که در ۱۸۸۸ و چند ماه پیش از سقوط او در مغاک دیوانگی تکمیل شد، گرفته شده است:
سرنوشتم را میدانم. روزی نامم پیوند خواهد خورد با خاطرۀ چیزی مهیب [اتواس اونگهیوقس]۸، بحبوحهای که زمین پیش از آن هرگز به خود ندیده، ژرفترین تضاد درونی، حکمی که علیه هر آنچه تا آن زمان باور، مطالبه و تقدیس میشده صادر میشود. من انسان نیستم، من دینامیتم.
چطور شد که پسر کشیشی لوتری، که لغتشناسی خوانده بود، کارش به مرز نبوغ و جنون که جوهرۀ داستان شورانگیز زندگی نیچه است، کشیده شد؟ این قطعه را پیشآگاهی وهمآلود نیچه دانستهاند از اینکه به دست نازیها تصاحب خواهد شد؛ گرچه به هیچ عنوان نمیتوان پی برد که منظور نیچه دقیقاً چه نوع بحبوحهای بوده است. اونگهیوقس واژهای مبهم است که بین مهیب و عظیم نوسان میکند. کافمن این واژه را «tremendous» [«سترگ»] ترجمه کرده که شومی و ناخجستگی آن را تا اندازۀ زیادی از بین میبرد. دشواری پرشکوه نیچه همین جاست: اگر واژهای را واکاوی کنید، مغاک تفسیر دهان میگشاید.
نیچه در دهکدهای به نام روکن در حومۀ شهر لایپزیک بزرگ شد. کلیسایی که پدرش در آنجا موعظه میکرد هنوز پابرجاست؛ نیچه، این تازیانۀ مسیحیت را، در قطعهزمینی در کنار این ساختمان به خاک سپردهاند. نیچۀ پدر مانند پسرش با مشکلات ذهنی و جسمی سختی -سردردهای شدید، حملههای صرع و فراموشی- دست به گریبان بود و در سیوپنجسالگی از دنیا رفت. هنگام مرگ او فردریش چهار سال داشت. خود نیچه هم در میانسالی دچار فروپاشی ذهنی شد. روایت سابق که فروپاشی ذهنی نیچه را به سیفلیس ربط میداد اکنون تا حد زیادی مورد تردید است؛ اختلال عصبی یا عروقیِ وراثتی توضیح محتملتری است. متخصصان مغز و اعصاب بلژیکی و سوئیسی توافق دارند که او مبتلا به سندرم کاداسیل۹ بوده است، مرضی ژنتیکی که منجر به سکتههای پیدرپی میشود.
من دینامیتم! وسعت فلسفی شرححالهای قبلی، که نوشتۀ رودیگر سارانسکی و جولیان یانگ بودند، را ندارد، ولی پریدو راوی باب روز و شوخطبعی است. پریدو از رویدادی بسیار مهم در زندگی نیچه آغاز میکند که همان آشنایی او با واگنر، مهمترین چهرۀ فرهنگی روز آلمان، در ۱۸۶۸ است. کمی بعد نیچه در بازل به مقام استادی رسید، در حالی که بسیار جوان بود و فقط بیستوچهار سال داشت. ولی نیچه میخواست بختش را برای پیوستن به فعالیتهای واگنر بیازماید. طی هشت سال بعدی، واگنر دورۀ اپراهای حلقۀ نیبلونگ را تکمیل کرد و آمادۀ نخستین اجرای آن شد و نیچه نقش همهکارۀ استاد و مبلغ نهضت او را به عهده گرفت. سپس از واگنر جدا شد و استقلال اندیشهاش را ابتدا با انتقادهای رمزی و بعد با جدلهای بیباکانه با او اعلام کرد. روایتهای این رابطۀ بیاندازه پیچیده در بیشتر مواقع تحت تأثیر پیشداوریهایی دربارۀ یکی از دو طرف بوده است. هم نیچهایها و هم واگنریها معمولاً تمایل دارند مسائل و مشکلات ایدئولوژیک را حوالۀ اردوگاه رقیب کنند و پریدو هم تسلیم این وسوسه شده است. پریدو اصرار دارد که بحث نیچه دربارۀ خونِ برتر «دیوهای بور» واجد هیچ بار معنایی نژادی مدرنی نیست و زیگفریدِ واگنر را در قالب قهرمانی آریایی قرار میدهد که «برای رستگاری جهان میتازد». در حقیقت، زیگفرید قهرمانی رسوا است که به جایی نمیتازد؛ رهاییبخش جهان برونهیلده۱۰ است.
توصیف پریدو از رابطۀ واگنر و نیچه در توضیح شورمندی پیوند آن دو و ضربۀ سخت ناشی از جداییشان ناکام میماند. نیچه در آغاز شیفتۀ تماموکمال موسیقی و شخصیت واگنر بود و این دوستی را «یگانه ماجراجویی عاشقانۀ من» توصیف کرده بود. اما مانند اکثر دلباختگیها، انتظارات نیچه بهشدت گزاف بود. نیچه امیدوار بود که حلقۀ بهشت فرهنگی یونان باستان را از نو زنده کند و زیبایی آپولونی و ددمنشی دیونیسوسی را در هم بیامیزد. نیچه چشمانتظار مخاطبانی نخبه و زیباییپرست بود که پیامی روشنگر را به جهان بیرون مخابره کنند. واگنر هم برای فرهنگ یونانی احترام قائل بود، ولی در اصل آدم تئاتر بود و ایدئالهایش را به واقعیتهای صحنه گره زده بود. در نخستین جشنوارۀ بایروت که در ۱۸۷۶ برگزار شد، نیچه از کشف این واقعیت مغموم شد که فعالیتهای تئاتری موفق نیازمند حمایت ثروتمندان تازهبهدورانرسیده و پیروان مد روز است.
تفاوتهای شخصی بین این دو نفر حکایتهای بامزهای پدید آورده است. نیچه تلاشهای پراکندهای در آهنگسازی داشت که یکی از اینها موجب خندۀ طولانی واگنر شد. (این قطعه چندان تعریفی نیست، ولی به آن اندازه هم فاجعه نیست). علاوه بر این، واگنر به پزشک نیچه گفت که مشکلات پزشکی مرد جوان نتیجۀ خودارضایی زیاد است. اما اختلاف نظر ژرفتر شد و شکافی را بین ایدئولوژی و دوران جدید آشکار کرد. واگنر مظهر قرن نوزدهم، با همۀ عظمت و توهمش، بود و نیچه مشعلدار پرتکاپو و ویرانگر قرن بیستم.
نیچه و واگنر در نخستین دیدارشان تحسین خود از بدبینی فلسفی آرتور شوپنهاور را با یکدیگر در میان گذاشتند، فیلسوفی که از نظرش جهان تحت ادارۀ تلاش سیریناپذیر اراده بود. به عقیدۀ شوپنهاور، فقط از خلال چشمپوشی از میل دنیوی است که میتوانیم خودمان را از شر محرکهای بیپایان خلاص کنیم. تجربۀ زیباشناختی یگانه مسیر برای غلبه بر خود است؛ فکری که نیچۀ شیفتۀ هنر به آن چنگ انداخت. ولی نیچه تأکیدِ شوپنهاور بر عملِ شفقت را تحقیر کرد، چیزی که رهایی از نفسِ حریص را هم وعده میدهد. اما ادعای واگنر این بود
که بیش از همۀ عواطف شفقت را ارزشمند میداند. جملۀ پرتکرار پارسیفال، آخرین اپرای واگنر، این بود: «ابلهی بیگناه که ترحم دانایش کرده». کتاب ۱۸۷۸ نیچه، انسانی، زیاده انسانی، که نخستین حملهاش به واگنر و متافیزیک رمانتیک است، حملۀ جانانهای به واژۀ میتلاید۱۱ میکند و آن را سند ضعف و ناتوانی میشمارد. در برابر میتلاید، نیچه سرسختی و زور و بیرحمی را میستاید. نیچه مینویسد: «فرهنگ هرگز نمیتواند بدون اشتیاق و گناه و کینهتوزی دوام بیاورد».
آنچنان که از یادداشتهای روزانۀ کازیما واگنر، همسر واگنر، برمیآید، این دیدگاهها باعث یکهخوردن واگنر شد. در جستاری قدیمیتر با عنوان دولت یونانی۱۲، نیچه اظهار کرد که «بردگی به ذات فرهنگ تعلق دارد». مارتین روهل، تاریخنگار اندیشه، حدس میزند که واگنر نیچه را متقاعد کرده است که این جستار را از نخستین کتابش زایش تراژدی از روح موسیقی۱۳ (۱۸۷۲) حذف کند، کتابی که با ستایش از واگنر به پایان میرسد. به هر ترتیب، نیچه در همین دوره نیز گرایش آلمان به میهنپرستی افراطی و یهودستیزی -مؤلفههایی آشکار در یاوهگوییهای سیاسی واگنر- را سرزنش میکند. چیزی که در مورد این جدایی خیلی تأسفآور به نظر میرسد این است که هر کدام از آنها درک دقیقی از نقاط کور دیگری داشت.
نیچه علاوه بر اینکه آرزوهای بلند رمانتیسم قرن نوزدهم را پس زد، غایتشناسی پیشرفت تاریخی را هم، که از رنسانس به بعد بر اندیشۀ اروپایی حاکم بود و در هگل سرسختترین حامیاش را یافته بود، کنار گذاشت. در عوض، نیچه نسخهای از طبیعتباوری را در پیش گرفت؛ عقیدهای پساداروینی مبنی بر اینکه انسان گونهای جانوری است و هیچ هدف متعالی ندارد. این چرخش جنجالیترین ایدههای نیچه را به بار میآورد: اعلام مرگ خدا، «بازگشت ابدی» که وجود را در چارچوب چرخههای تکرارشوندۀ بیپایان قرار میدهد و اراده به قدرت که مستلزم کشمکشی بیوقفه برای بقا و چیرگی است. چه بسا گفته شود که نیچه با دور شدن از واگنر به سوی اندیشههای برومند خودش قدم برداشت؛ تجلیل از نیروی دیونیسوسی و «تأیید پیروزمندانۀ زندگی در برابر مرگ و دگرگونی».
•••
در فاصلۀ واپسین دیدار نیچه با واگنر در ۱۸۷۶ و فروپاشی ذهنیاش در ۱۸۸۹، نیچه همچون زاهدی اندیشمند زندگی کرد. بیماری موجب شد که در ۱۸۷۹ مقام استادی را کنار بگذارد و از آن زمان به بعد زندگی کولیواری در پیش بگیرد و تابستانها را در کوهستان آلپ در سوئیس و زمستانها را در جنوا، راپالو، ونیز، نیس یا تورین سپری کند. نیچه چندین کتاب نوشت که بهمرور نامتعارفتر میشدند و بین فلسفه و نقد فرهنگی گزینگویانه و جدل و خودزندگینامه بلاتکلیف بودند. بسیاری از ایدههایش را در خلال کوهپیماییهای پرشور و حرارتش در آلپ -ممارستی که جان کاگ در کتاب تازهاش کوهپیمایی با نیچه۱۴ از روی علاقه بازسازی کرده است- به نتیجه رساند. فرصت رابطهای عاشقانه با لو آندرئاس سالومۀ روانشناس پدید آمد و بعد فرو نشست؛ برقراری رابطۀ جدی احتمالاً دور از دسترس نیچه بود. تمام توجهش صرف چشماندازهای ذهنی شده بود. به قول سارانسکی، «برای نیچه، اندیشیدن فعالیتی با شدت عاطفی حاد بود. نیچه به شیوهای میاندیشید که دیگران احساس میکنند».
ترجمۀ نیچه کار دشواری است، ولی خرامش نثر او به همراه مکاشفههای پرمغز و پیچشهای ناگهانیاش را میتوان تقریباً بهآسانی در زبان انگلیسی پیاده کرد. کافمن در ترجمههایش سبکی پرصلابت و ستیزهجویانهای اختیار کرده است. کافمن در مقدمهها و پانویسهایش، نیچه را از گزافگوییهای فاشیستی دور کرده -استفاده از معادل «اُوِرمن» [«فوق بشر»] به جای اوبرمنش یکی از این راهبردهاست؛ و کافمن نیچه را تا اندازهای به قالب اگزیستانسیالیستی درآورده است. اما کافمن ظرافت گریزان نیچه را خوب منتقل نکرده و تصمیمش برای ترجمه نکردن انسانی، زیاده انسانی و کتاب بعدیاش، سپیدهدمان (۱۸۸۱)، چشماندازی نامتوازن از سیر این اندیشمند ارائه داده است. ترجمههایی از انتشارات دانشگاه کمبریج این شکاف را پوشانده. در حال حاضر هم انتشارات دانشگاه استنفورد در نیمهراه انتشار مجموعهای نوزدهجلدی از تمام نوشتهها و یادداشتهای نیچه است. این انتشارات با خطر کاهش منابع مالی مواجه است، ولی اگر این پروژه به سرانجام برسد، خوانندگان انگلیسیزبان برای نخستین بار به کل آثار نیچه دسترسی خواهند داشت.
از ۱۹۶۷، ناشری آلمانی به نام د گرویتر مشغول گردآوری نسخهای انتقادی از مجموعۀ کامل نوشتههای نیچه بوده است که میشود در وبسایت www.nietzschesource.org، که جامعیت سرسامآوری دارد، به آن دسترسی داشت. این پروژۀ بزرگ و بسیار مهم، ضمن آزردهخاطر کردن بعضی از محققان، توجه فزایندهای را به یادداشتهای مبسوط نیچه جلب کرده است. جایی که نیچه از مطالعههایش نکتهبرداری میکند و جملههایی مبهم و خستهکننده و عجیب مینویسد، این یادداشتها وجه کمهیجانتری از این فیلسوف را نشان میدهند:
آنجا که پنج نفر با هم سخن میگویند، ششمی همواره باید بمیرد.
چینیها بشقابهای غذای بسیار زیادی در اندازههای بسیار کوچک میخورند.
میتوانستم بودای اروپایی باشم.
اگر پرنده نیستی، مبادا که بر فراز مغاک آشیانه کنی.
رضایت زن از خودش بهقدری ناچیز است که ترجیح میدهد بگذارد شلاقش بزنند تا اینکه ــ
آخرین تأمل خوشبختانه ناتمام مانده است. نفرت نیچه از زنان واقعیت بیرحمی است که هیچ تردستی محیرالعقولی از تفسیر نمیتواند پنهانش کند.
بااینحال، این یادداشتها شامل مهمترین و تندوتیزترین نوشتههای نیچه هم میشوند. قطعهای فوقالعاده مربوط به سال ۱۸۸۵ را در نظر بگیرید که در جدیدترین جلد از مجموعۀ استنفورد، پارههای منتشر نشده (بهار ۱۸۸۵ تا بهار ۱۸۸۶)۱۵، و با ترجمۀ آدریان دل کارو به چشم میخورد. خوانندگان نیچه مدتهاست که میدانند بخش پایانی اراده به قدرت، اثری که پس از مرگ فیلسوف منتشر شد و آن را شاهکار نیچه میشمارند، زیر نظر خواهر محافظهکار او الیزابت فورستر نیچه گردآوری و در ۱۹۰۱ منتشر شده است. مواجهه با این قطعه در ویرایش استنفورد،
فارغ از سوگیری فورستر نیچه و ویرایشهای گمراهکنندۀ معمول، غافلگیری فرحبخشی دارد:
آیا این را هم میدانی که «جهان» برایم چه معنایی دارد؟ آیا باید در گوی بلورینم جهان را نشانت بدهم؟ این جهان: هیولایی [Ungeheuer] از انرژی، بدون آغاز و بدون پایان، حجمی استوار و تغییرناپذیر از انرژی که نه بزرگتر میشود و نه کوچکتر، خودش را نه مصرف بلکه فقط دگرسان میکند، تمامیتی است با اندازۀ ثابت، اقتصادی است عاری از هزینه و اتلاف ولی همچنین بدون رشد و سود، «نیستی» همچون مرز محصورش کرده، هیچ چیز[ش] محو نمیشود و از بین نمیرود و هیچ چیز[ش] تا به ابد ادامه نمییابد، اما همچون نیرویی معین و بر وسعتی معین نهاده شده است، نه وسعتی که هر کجا «تهی» باشد، بلکه همچون نیرویی در همه جا، همچون بازی و امواج نیروها…
این جهان دیونیسوسی من است، جهانی که پیوسته خودش را میسازد و نابود میکند، این جهان پُررمزورازِ دوچندان هوسباز، این فراسوی نیک و بد من [است]، که هدفی ندارد، اگر هدف در شادمانی چرخهای قرار نگیرد، که ارادهای ندارد، اگر حلقه برای خودش ارادهای نیک نداشته باشد ــ نامی برای این جهان میخواهی؟ چارهای برای همۀ معماهایش؟ پرتو نوری هم برای تو، تویی که پوشیدهترین و نیرومندترین و بیباکترین و نیمهشبانیترینی؟ این جهان اراده به قدرت است و بس! خود تو نیز همین اراده به قدرتی و بس!
جملۀ مرکزی در اصل تقریباً دو برابر بیشتر ادامه مییابد و ضربآهنگ متوالی و تندی را که در واپسین نوشتههای نیچه معمول است از بین میبرد. نیچه اغلب در برابر درازگوییهای حماسیِ نثر قرن نوزدهم آلمان مقاومت میکرد، ولی اینجا استثنا قائل میشود تا این حالت سیلان جهانی را با کلام توصیف کند. ریزهکاری دیگر از این قرار است که این عبارت کمکم همخوانیهای عاشقانۀ خلسهآور در تریستان و ایزولدۀ واگنر («بی نامیدن/ بی جدایی/ تازه شناختن/ تازه سوختن») را تداعی میکند. میتوان از گزینشهای دل کارو در ترجمهاش خرده گرفت -واژۀ «colossus» که تداعیکنندۀ مجسمه است۱۶ معادل ضعیفی برای «Ungeheuer» به نظر میآید- ولی این قطعه رقص و تکاپوی مناسبی دارد.
در باغ وحش مفاهیم نیچه، هیچ جانوری بیشتر از اراده به قدرت دردسرساز نبوده است. در نگاه نخست، این موجود به ارادۀ فروبرندۀ همه چیزِ۱۷ شوپنهاور شباهت دارد. نزد مارتین هایدگر، اراده به قدرت واپسین دم متافیزیک بود؛ تلاشی برای بهدستآوردن «سرشت اساسی همۀ موجودات» که هایدگر میخواست ایدۀ پسامتافیزیکیِ بودن در جهان خودش را به جای آن بنشاند. ژیل دلوز، استاد بیبدیلِ نیچۀ فرانسوی، مینویسد: «اراده به قدرت نیرو نیست، بلکه عنصری متمایزکننده است که همزمان رابطۀ نیروها (کمیت) و کیفیتهای مربوط به هر کدام از این نیروهای مرتبط را مشخص میکند». برای موافقت با پیشنهاد اصلی [دلوز] که مفهوم قدرت نزد نیچه نه تقلا و کشمکش برای چیرگی بر دیگران، بلکه کشمکشی برای برتری بر خود است، لازم نیست منظور دلوز را دقیقاً درک کنیم. به جای گریز از اراده، مانند شوپنهاور، باید با سرافکندگی اراده را مهار کرد، بر آن تسلط یافت و از آن سواری گرفت.
وقتی نیچه در فراسوی نیک و بد (۱۸۸۶) دوباره سراغ این مطلب میرود، ناگهان عقب میکشد و اراده به قدرت را در چارچوبی فرضی و تقریباً آیرونیک جا میدهد. نیچه [در قطعۀ سیوششم فراسوی نیک و بد] اینگونه میآغازد: «فرض کنیم که جز جهان خواهشها و شور و شهوتهای ما چیزی واقعی «فرض» نتواند شد…» و پس از رشتهای از قیود و شرایط، به این نتیجه میرسد که «سرانجام، فرض کنید به آنجا برسیم که بتوانیم تمامی زندگی غریزی خود را همچون گسترش و تنوعپذیری یک شکل بنیادین و پیامدی از اراده وصف کنیم، و آن شکل بنیادین از اراده همان اراده به قدرت باشد، چنانکه من فرض کردهام… در این صورت، حق خواهیم داشت که تمامی نیروی مؤثر در جهان را یکسره اراده به قدرت تعریف کنیم». همانگونه که تام استرن در مقدمهاش برای راهنمای جدید کمبریج برای نیچه۱۸ اشاره میکند، نیچه، بهرغم همۀ لافوگزافهایش، میل دارد وجه دیگر قمارهایش را هم در نظر بگیرد. استرن مینویسد که سبک این فیلسوف سبکی است که از «پرسشهای بلاغی، حذف، حکایت، گفتوگوهای کوتاه، اشارههایی به اینکه بخش عمدۀ مطلب ناگفته مانده و ستایش آشکار از دیگری بودنِ ظاهری» تشکیل میشود.
وقتی نیچه را به قواعد کلی فرو میکاهیم، این گردباد تفاوتهای ظریف از بین میرود. نباید بکوشیم نظامی را استخراج کنیم که بشود خلاصهاش را روی تختهسیاه نوشت. سرانجام اینکه نوشتههای نیچه نوعی نقد است، شکلی از گزارشهای فکری اوبرسوبژکتیو۱۹ که در خودآگاهی حاد ریشه دارد. گفتهاند فروید یک جا گفته «درک نیچه از خودش نافذتر و ژرفتر از هر کسی بوده که تاکنون زیسته و احتمالاً در آینده خواهد زیست».
•••
در ژرفای نیچهای دیوها کمین کردهاند. تصادفی نیست که آدمهای ناخوشایند بسیاری از کار او لذت میبرند. فقط ژاک دریدا بود که با بحث «تحریفهای» نیچه، چه به سوی فاشیسم و چه به سوی هر چیز دیگری، مخالفت کرد. دریدا با صراحتی غیرمتعارف نوشت: «نمیشود هر چیزی را تحریف کرد». (در حقیقت با نگاه مختصری به روزنامههای صبح معلوم میشود که میتوان هر چیزی را تحریف کرد، ولی نکتۀ دریدا همچنان معتبر است). دخل و تصرف نازیها در [آثار] نیچه هرقدر هم که گزینشی و دلبخواهی بوده باشد، رونویسی از اجزای تفکر او بوده است. نیچه بود که نوشت برابری «بزرگترینِ همۀ دروغهاست» و بشریت را به سلسلهمراتب ضعیف و قوی تقسیم کرد. هانس استارک، رئیس بخش پذیرش آشوویتس، تابلویی بالای میزش داشت که رویش نوشته بود: «Mitleid ist Schwäche» («شفقت ضعف است»). این جمله را میتوان خلاصۀ خامی از انتقاد تند نیچه علیه شفقت در دجال۲۰ در نظر گرفت.
رونالد بینر در کتاب تازهای با عنوان ذهنهای خطرناک: نیچه، هایدگر و بازگشت راست افراطی۲۱ ادعا میکند که تجدید حیات جنبشهای سیاسی مرتبط با راست افراطی در گوشهوکنار جهان سند تأثیر فاجعهبار نیچه است. رونالد بینر مینویسد که
دشمنی نیچه با حقیقت مطلق «ما را در برابر ایدئولوژیهای جدید و خشن آسیبپذیر کرده است، ایدئولوژیهایی که ظاهراً دوست دارند حقیقت را بهمثابۀ یکجور دام ببینند». بیتردید به زنجیرۀ روابط پرپیچوخمی نیاز است که بتوان از چنین گفت زرتشت و فراسوی نیک و بد به قیلوقال دونالد ترامپ بر سر «اخبار جعلی» یا داستانهای شریرانۀ پدیدآورندگان نظریات توطئه دربارۀ سندی هوک رسید. جار زدن احترام عمیق برای حقیقت بهخودیخود تضمینکنندۀ این نیست که حقیقت گفته خواهد شد. در واقع بعضی از زشتترین کارها در تاریخ را کسانی مرتکب شدهاند که باور داشتهاند حقیقت مطلق فقط در اختیار خودشان است. در بافت آمریکایی، تاجران نفرت بهندرت احتیاج پیدا میکنند که از لغتشناس آلمانی قرن نوزدهم الهام بگیرند: این افراد میتوانند از چاههای قدیمیتر و عمیقتری در مملکت خودشان آب بکشند.
حق با بینر است که اصرار دارد مفسران امروزی بحث بر سر نیچۀ غیرسیاسی را کنار بگذارند، ولی او عمدتاً سرگرم مجادله با نسل پیشین دانشوران است. میان کتابهای معاصری که بیمحابا با اندیشۀ سیاسی نیچه سروکار دارند کمبودی وجود ندارد: در این مجموعه میتوان از سیاست بزرگ نیچه۲۲ نوشتۀ هوگو دروچون، شکاکیت سیاسی نیچه۲۳ نوشتۀ تامسین شاو و زمین نیچه: رخدادهای بزرگ، سیاست بزرگ۲۴ نوشتۀ گری شاپیرو نام برد. استرن مسئلهسازترین خصیصههای نیچه را در کتاب راهنمای کمبریج فهرست کرده، اگرچه هشدار داده که «باید مقولههای بیشتری از «نازی/غیرنازی»، «یهودستیز/یهودستیزستیز»، «دوراندیش/کوتهبین» یا «حملهکردن/ به هر قیمتی دفاع کردن» برای خودمان داشته باشیم».
مضمون تکرارشوندۀ این مطالعات این است که میتوان نیچه را تحلیلگر بیاندازه تیزبین سیاست دموکراتیک دانست و از مشاهداتش آموخت، بیاینکه او را تا پرخاشهای دموکراسیستیزش تعقیب کرد. در جستاری از کتاب راهنمای کمبریج، کریستا دیویس آکامپورا مینویسد: «دیدگاه متداول دربارۀ نیچه او را هوادار عبارتهای عریان دربارۀ قدرت میداند، اما بهتر است نیچه را پژوهشگر قدرت -و نه ستایشگر آن- بپنداریم». چه کسی میتواند انکار کند که انسان اساساً جانوری درنده است و هنوز هیچ نظام سیاسی یا اخلاقی نتوانسته بدترین هوسهایمان را مهار کند؟ متفکران قرن نوزدهمِ پیرو سنت هگلی چشمانتظار دستیابی به وضعیت کمال بشریت بودند؛ در عوض همانطور که نیچه پیشبینی کرد، قرنی از وحشتهای بیسابقه از پی آمد. در خلال جنگ سرد، قدرتهایی که فاشیسم را شکست داده بودند جهان را تا لبۀ جنگ اتمی سوق دادند که اگر اتفاق میافتاد، موجب میشد جنگ جهانی دوم در مقابل آن اتفاق بیاهمیتی باشد. امروز تغییرات آبوهوایی ناشی از فعالیتهای انسانی انقراضهای دستهجمعی به بار آورده است. به قول زرتشت: «زمین پوستی دارد و این پوست دچار بیماریهایی است. یکی از این بیماریها، برای نمونه، «بشریت» نام دارد».
بصیرت اصلی نیچه دربارۀ دولت مدرن -بینشی که بر جامعهشناسی ماکس وبر و اندیشۀ سیاسی کارل اشمیت عمیقاً تأثیرگذار بوده- این است که دولت مدرن با بحران اقتدار مواجه است. وقتی قدرت دیگر از جانب خدا مقرر نشده باشد، حق حکومتکردن زیر سؤال خواهد رفت. در انسانی، زیاده انسانی، نیچه پیشبینی کرد که وقتی دولت دموکراتیکْ غیرمذهبی شود، موجی از مقاومت مبتنی بر تعصب مذهبی علیه حکومت متمرکز به راه خواهد افتاد. از سوی دیگر، نیچه انتظار تبعیت مشتاقانۀ کافران از دولت را هم داشت. چه بسا نیروهای مذهبی دوباره مهار امور را در دست گیرند و شکلهای تازهای از استبداد روشنگرانه را ایجاد کنند؛ «شاید این بار با فرزانگی کمتر و هراسآوری بیشتر». به نوشتۀ نیچه، این کشمکشها ممکن است تا مدتی ادامه یابد. نیچه در بندی بلند تاریخ قرن بیستم را، از فاشیسم تا دینسالاری، پیشگویی میکند.
جوهر توصیۀ نیچه به رقیبان دموکراسی این است که فقط صبر داشته باشند. دموکراسی لیبرال خودش را خواهد بلعید و شرایط لازم برای حکومت استبدادی را فراهم خواهد آورد. بینظمی و بیثباتی بذر بیاعتمادی را در خاک سیاست پراکنده خواهد کرد. نیچه مینویسد: «شرکتهای خصوصی قدمبهقدم کارکردهای دولت را جذب خواهند کرد. حتی مستحکمترین بقایای عمل قدیمی حکومت کردن (برای نمونه، فعالیتی که قرار است محافظ اشخاص خصوصی در برابر یکدیگر باشد) سرانجام به عهدۀ کارآفرینان خصوصی قرار خواهد گرفت». تمایز سپهر عمومی و خصوصی رنگ خواهد باخت. دولت مسیر «رهایی شخص خصوصی۲۵ (حواسم جمع است که از اصطلاح فرد۲۶ استفاده نکنم)» را هموار خواهد ساخت.
اکنون ما در قرن بیستویکم به سر میبریم، در جهان اقتصاد لسه فر و مونوپولیهای بزرگ فناوری که مقرراتی برایشان تنظیم نشده است. همانطور که فیلسوف سیاسی اورس مارتی اشاره کرده، نیچه گاهی بیش از آنکه پیشانازی به نظر برسد، نئولیبرال یا لیبرترین به نظر میآید. مدخلی از یادداشتهای ۱۸۸۵ تا ۱۸۸۶ چشمانتظار «گونۀ برتر انسان» است «که بهواسطۀ فزونی میل و دانش و ثروت و تواناییاش اروپای دموکراتیک را همچون منعطفترین ابزارش به کار بگیرد تا مهار سرنوشت زمین را به چنگ آورد و به سان یک هنرمند، «بشریت» را به شکل دلخواه خودش درآورد». سرمایهداران سیلیکونولی سرودست میشکنند تا چنین ابرانسان نوآوری باشند. پیتر تیل، کارآفرین آمریکایی، که خوانندۀ مشتاق نیچه است جملههایی از این دست میگوید: «دیگر باور ندارم که آزادی و دموکراسی با هم سازگار باشند». در این پرتو، مخالفت نیچه با ناسیونالیسم و یهودستیزی چندان هم فضیلتمندانه به نظر نمیآید. نزد میلیاردرهای حوزۀ فناوری، کینههای ملی و نژادی مایۀ دردسرند؛ اقتدارطلبی آنان نقاب جهانشهری به چهره دارد و به همگان دادوستدی روان و بدون اصطکاک بشارت میدهد.
چیزی که نیچه میخواهد همین است؟ اجتناب نیچه از واژۀ «فرد» و ترجیح «شخص خصوصی» به جای آن نشانۀ شکآوری است. جنبهای مهم از جهانبینی او هم علیه قدرت انحصاری در جنگ است. سال ۱۹۹۵ لارنس هاتاب کتاب جذابی با عنوان دفاعی نیچهای از دموکراسی۲۷ منتشر کرد که بر علاقۀ فیلسوف به آگون۲۸ یونانیان -رقابتی بین مدعیان شایسته در عرصههای ورزشی یا هنری- تأکید دارد. هاتاب این ارتباط را در جستاری از کتاب راهنمای کمبریج دربارۀ اراده به قدرت بازنگری میکند. در خوانش نیچه، ذهنیت یونانی از ایدۀ آلاینهرشافت۲۹ یا «استبداد» بیزار است. سنت آتنیِ نفی بلد در نیاز به اخراج افرادی که موازنۀ قدرت را تهدید میکنند ریشه دارد. همانگونه که هاتاب ملاحظه میکند، آیین آگون «خشونت را برطرف میکند، زیرا خشونت چیزی جز میل به حذف مناقشه
با نابودکردن یا ازکارانداختن حریف نیست». نیچه در اینک انسان مینویسد: «فقط به برندگان میتازم». نیچه در تعقیب مستبدترین و سلطهجوترین نیروهاست و نقدش از واگنر و خدا نیز در همین راستاست.
پیوند این اندیشهها با دولت دموکراتیک مدرن آشکار است. دیدگاه جیمز مدیسون دربارۀ تعدیل و توازن قوا در قانون اساسی، قدرتی که به شکلی متعادل تقسیم شده باشد، سیاستی آگونی۳۰ [رقابتی] است که به فعل درآمده. وقتی صاحبمنصبی قدرتی بیش از اندازه به دست میآورد، نظام از کار میافتد. به نظر میرسد فلسفۀ سیاسی نیچه به چنین پیامدی امیدوار باشد، ولی در انسانی، زیاده انسانی، نیچه مانور روبهعقب معمولش را در پیش میگیرد. نیچه پس از پیشبینی مرگ دولت، اضافه میکند: «فعالیت در جهت اشاعه و تحقق این ایده مسلماً چیز دیگری است». بیباکی میتواند به «تجربیات ویرانگر» منتهی شود. پس به احتمال زیاد اتفاق خوبی است که «دولت همچنان برای مدتی پایداری کند».
پشت سر موضعگیریهای افراطی نیچه اعتقادی نهفته است که آنقدرها نگرانکننده نیست: این باور که یگانه دولت سالم برای بشریت دولتی است که در آن دیدگاههای رقیب با یکدیگر رقابت کنند و هیچ کدام دست بالا را نداشته باشند. نگرشی مشابه نیز بر موضع معرفتشناختی بنیادی نیچه دربارۀ ذات حقیقت حاکم است. انتظار میرود هر کدام از رقیبان حاضر در آگون بر سر ادعایش راجع به حقیقت بایستد؛ نیچه عقاید خودش را با حداکثر قدرت پیش میبرد. حقیقت نهایی این است که هیچ ادعایی نباید بر همۀ ادعاهای دیگر چیره شود. همانگونه که ریچارد رورتی معتقد است، میتوان نیچه را عملگرایی پنداشت که زرقوبرقی ویژه دارد. ویلیام جیمز را «ذهنی خطرناک» نمیدانیم و با این حال او هم گفته است: «لعنت بر مطلق»!
•••
هر بار که احساس میکنم کارزارهای بیپایان بر سر تفسیر این دجالِ فلسفی سردرگمم کرده، سراغ کتاب نیچه: زندگی همچون ادبیات۳۱ آلکساندر نهاماس میروم. کتابی که سال ۱۹۸۵ منتشر شده و جایگاه ویژهاش را در ردۀ تقریباً بیپایان کتابهای مربوط به نیچه حفظ کرده است. نهاماس، اندیشمندی یونانی-آمریکایی که غرق در مطالعات کلاسیک شده، مردودشماری نیچه از سوی برتراند راسل را با خوشرویی پذیرفته است. به عقیدۀ نهاماس، اگر نیچه را چهرهای ادبی در نظر بگیریم که در بافتی فلسفی فعالیت کرده و پرسونایی ساخته که مانند شخصیتی ادبی با پیچیدگیهای مرتبط با رمان عمل میکند، تناقضات موجود در نوشتههایش انسجام مییابد.
ناهمخوانی زندگی و نوشتههای نیچه حقیقتاً شدید بود. نیچه شخصیتی شکننده، حساس و نرمخو بود که رفتاری ظریف و برازنده داشت و پیوسته در تلاش بود تا آشفتگی درونی و درد جسمانیاش را پنهان کند. او اجازه داد اضطراب شخصیاش در مخمصهای همگانی انعکاس یابد: در مواجهه با آشوب و تضاد و زوال و مرگ چگونه میتوان به عقاید چسبید؟ اگر به ناگزیر بودن تجربۀ دوبارۀ آن زندگی تا پایان هولناکش بیندیشیم، ایدۀ بازگشت ابدی -این دیدگاه که مجبوریم زندگیمان را دوباره و دوباره، با تکرار همۀ جزئیات و تمام دردها و خوشیها، از سر بگذرانیم- نیرومندتر جلوه خواهد کرد.
چهرۀ قهرمان نیچه در تاریخ اندیشه باقی خواهد ماند، زیرا جستوجوی ناامیدانه و بییارویاور او بهظاهر با بسیاری دیگر از سفرهای اکتشافی ذهن و روح پیوند دارد. هر کجا که قدم بگذارید، چه زیر آسمان آفتابی و چه به سرزمین سایهها، نیچه پیش از شما آنجا بوده است. قطعهای که چه بسا در میان نوشتههای نیچه صمیمانهترین و غیرمسئلهسازترین باشد چنین سرشتی دارد؛ واپسین جملات قصار سپیدهدمان که شاید زیباترین کتاب نیچه باشد:
همۀ آن پرندگان دلیری که به دوردستها، به دورترین پهنهها پرواز میکنند بهیقین جایی از پیش رفتن وا خواهند ماند و بر دکلی یا صخرهای پرت بیتوته خواهند کرد و این اقامتگاه فلاکتبار را سپاس خواهند گفت! لیک چه کسی دل آن دارد که بگوید پیش روی ایشان دیگر آزادراه و پروازگاه بیکرانی گسترده نبوده است، که ایشان تا به آن غایت که امکان داشته پرواز نکردهاند! همۀ مربیان و پیشینیان بزرگ ما سرانجام واماندهاند و این شریفترین و ظریفترین اشارهای نیست که فرسودهای با آن باز میماند: بر من و تو نیز چنین خواهد رفت! ولی من و تو را چه پروا از این! پرندگان دیگر دورتر پرواز خواهند کرد!
پینوشتها:
• این مطلب را الکس راس نوشته است و در تاریخ ۷ اکتبر ۲۰۱۹ با عنوان «Nietzsche’s Eternal Return» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۳ آذر ۱۳۹۸ با عنوان «بازگشت ابدی نیچه» و ترجمۀ حسین رحمانی منتشر کرده است.
•• الکس راس (Alex Ross) بیش از بیستسال است که دبیر بخش موسیقی نیویورکر است. از او دو کتاب مابقی هیاهوست (The Rest Is Noise) و به این گوش کن (Listen to This) منتشر شده است. قرار است سال آینده کتاب سوم او با عنوان واگنریسم (Wagnerism)منتشر شود. ترجمان پیش از این مقالۀ «آنجا که موسیقی خشونت است» را از راس منتشر کرده است.
ترجمان