چشمان سرگردان بودا
۲۲ حوت ۱۴۰۲
هنوزهم به راهاش ادامه میداد و گاه گاهی از شدت ترس سرش را به عقب میکشید. کابوس ناامیدی دورا دورش پرسهزنان رقص میکرد وشِمال نسیتاٌ آرام موهایش را از زیر چادر چارخانه جگری رنگ روی صورت گندمیاش پراگنده و به شور میآورد، زیبایی و معصومیت در صورت نمایان بود. هه، هه ! صدای نفسهایش ریتم ویلیون نواز دردهای پنهانش و سردی نگاهاش ، آتش مبارزه را در چشمانش ضجه می زد برای ادامه دادند و مبارز.
سیوپنج روز، مسیر پیچ وخم سیدآباد قدمهایش را نظارگر بود، که چگونه برای رسیدن به معرفت در دل کوههای تاریک روشنایی را درچنگال دانش محکوم به پنهان کاری میکردند، شاید ترس برایش ا انگیزه بیشتر تلاش کردند را میداد. تازه تعداد شان به ۲۸ نفر رسیده بود، ترس دیگر برای شان معنی چندانی نداشت. شاید خواستگاه تحول دیگر از میان مخروبههای باشد که لشکریان چنگیز چهارهزارنفر را با تیغ، قتل عام کردند وشکوه واقدار شهر را به خاک یکسان. افسانههای غُلغله خیانت را در بُعد عشق، که زندگی چهارهزار نفر را جلاد خونخوار برای انتقام نوادهاش همه را تیکه تیکه و آبادانی شهر را به خاک خون کشانید؛ زبان زد تمام مردم محل و دور دستهاست. شهر غُلغله نمادیست از شکوهی عشق دختری که اسرارمحرم زندگی یک شهر را برای عاشق خونخوارش ساده لیلام کرد.
غافل از اینکه بیان این راز بهایش مرگ تمام شهر خواهد شد. سالها گذشت وافسانههایش را هنوز میشود با از زبان بومی مردم محل شنید و تحت تاثیر قرار گرفت. گلهای سفید پتههای کچالو کشتزارها را رنگ دیگری میداد و نرگس هم امروز همانند هر روز دیگر از میان این مزارع قدم زده به مسیرش ادامه میداد تا در دل تاریکیها روشنایی گلها مژده پیروزی دهند، چادرش را بلند کرد وبا نگاه عمیق به طرف شهر مخروبهای غلغه چشم دوخت و هزاران حرف را برای بیان داشت که با لبخند تلخی همه را در زندان گلویش زندانی ساخت اما برای چی؟ لای کتابش را باز کرد و زیرلب باخودش درس امروز را حفظ میکرد به راهاش ادامه داد، در انتهای مسیر از تپه خاکی گذشت وازچشم ناپدید.
** آسمان خشمگین بود وزمین ماتم برپاه می کرد. سرهای بیتن آه و ناله کودکان، زنان و مردان در حالت مرگ، وحشت را فوج وفوج آغوش می گرفتند. امروز اقتدار وشکوهمندی مرگ را میتوان اینجا دیده !؟ شهری با چهار هزار نفر درحال نابودی همه سراسیمه و درحالت گریز و دفاع از جان! اما درهمه جاه مرگ در کمین بود و نیزهها سرهای انسان را با شکوهمندی و انتقام بلند میکردند بر زمین میزند. دود از بلندای شهر با بُوه گند وحشت در حال تسخیر آسمان نیلگون بود و چشم انداز کوه بابا نظارگر مرگ شهر. که با تمام آبادانیش به آتش کشیده شد، خشم «چنگیزخان» همه را در آغوش مرگ سپرد ولشکریان خونخوارش عظمت شهر را ویران و به آتش کشیدند. حس برتری جویی لیلی خاتون و طعم انتقام از پدراش/جلال الدین وی را واداشت که دست به خیانت بزند. و بهای این کارش نابوی تمام شهر و نابوی و سنگسار خودش سرانجام رقم زد.
جملات را با دقت میخواند و در دل کوه داخل مغاره صدایش انعکاس داشت؛ تمام دختران با دقت به داستان وی گوش میدانند، نرگس آخرین جملات را با احساس خواند ودر پایان برای تمام صنفیهایش با لبخند گفت: _دخترا! امروز همهای تان مهمان مه هستید برای تان « شیربرنج شور » پخته کَنَم؟ قهقه خندید و از دستکول دست دوزیش که با تارهای سرخ، سبز و زرد دستدوزی شده بود قطی را بیرون کشید وهمه دختران به دورش جمع شدند وداخل مغاره باهم شوخی ونان خوردند. سرنوشت یک جمع دخترانی که در دل کوههای بامیان پنهان از چشم همه برای آینده روشن جمع شدند ودرس میخوانند تا شکوه قدرت دختران هزاره را برای هم نسل شان به یادگار بگذارند.َ
پیکرهای زخمی صلصال وشمامه از اندوختههای بلند دختران هزاره به خودش شان میبالیدن وگمان می کردند که روزی پیکرهای زخمی را درمان خواهد کرد با اندیشه های بلند، فراتر از بلندای صلصال، نسیم ملایم ودانههای باران تند شد دستم را روی کاغذهای بلند کردم وبه سوی عظمت بودا نگاه وآخرین را جمله را از اقتدار وشجاعت دختران بامیان نوشتم، نسل درحال شکومندی فراتر از باورها درحال شکل گیری هستند.
نویسنده: نصرت الله سکندری تابستان1401-خورشیدی بامیان