بدترین خبر سال؛ انصراف از زندگی در بدل پول
۲۸ عقرب ۱۴۰۴
در قلب اروپا، در سرزمینی که روزگاری مارکس علیه فروش انسان شورید،
نیچه ارزشهای بردهوار را مسخره کرد،
و هابرماس از اخلاق ارتباطی سخن گفت،
اتفاقی رخ داد که نه فقط جامعهٔ مهاجر،
بلکه وجدان اروپا را باید به لرزه درآورد.
آلمان به ۶۲ افغان پیشنهاد داد:
از حقتان بگذرید، پول نقد بگیرید.
و ۶۲ نفر پذیرفتند.
این فقط یک معامله نیست—
این، یک تراژدی دوطرفه است:
-
- تراژدی یک دولت که به جای نجات انسان، قیمت تعیین میکند؛
- و تراژدی انسانهایی که آنقدر فقیر شدهاند که از “حق زندگی” هم میتوانند بگذرند.
این اتفاق در کجای جهان افتاده؟ در سرزمین اخلاق!
در کشوری که هابرماس میگفت:
«اخلاق زمانی معنا دارد که انسان هدف باشد، نه ابزار.»
حالا اما دولت همان کشور انسان را ابزار کاهش بار مهاجرتی میکند.
پیشنهاد پولی برای انصراف،
یعنی تبدیل پناهجو به یک “کالا”—
همان کاری که مارکس یک قرن پیش نقدش کرد.
اروپا امروز در امتحانی که خودش نوشته،
دارد رد میشود.
اما تراژدی سمت دیگر هم هست: ۶۲ انسانی که از زندگی گذشتند
این مردم نه بیعقلاند و نه فریبخورده.
آنها لهشدهاند—
در فقر، در جنگ، در بیعدالتی، در بیپناهی.
وقتی کسی در جهنم طالبان گیر مانده
و در اروپا زیر سقف کمپ، بیهویت، بیکار، تحقیرشده و خسته از انتظار،
پیشنهاد پول نقد برایش
مثل آخرین طناب نجات به نظر میرسد—
نه چون اروپا خوب است،
نه چون طالبان قابل تحملاند،
بلکه چون انسان گاهی
برای ادامه ندادن هم به کمی پول نیاز دارد.
این تصمیم از فرط خوشحالی نبوده،
از شدت شکست بوده.
و این شکست، شکست فرد نیست—
شکست سیستم جهانی مهاجرت است.
اروپا چطور از “پناه دادن” به “پیشنهاد معامله” سقوط کرد؟
اروپا دیگر آن اروپا نیست.
بحران هویت، قدرت گرفتن راستهای افراطی،
ترس از مهاجران، انتخابات و سیاست داخلی
همهٔ ارزشهایش را خوردهاند.
وقتی کشوری مثل آلمان—
کشوری که فلسفهٔ اخلاق در دانشگاههایش نفس میکشد—
تصمیم میگیرد با پول، مهاجر را منصرف کند،
این یعنی اروپا از مرحلهٔ بحران عبور کرده
و وارد مرحلهٔ سقوط اخلاقی شده است.
نیچه میگفت:
«وقتی ارزشها میمیرند، جامعه بوی تعفن میگیرد.»
امروز این بو به مشام رسیده.
اما این اتفاق برای افغانها فقط یک نشانه است:
ما ملتی هستیم که دولتمان سقوط کرده،
جای امنی نداریم،
امیدمان تار شده،
و جهان نیز دیگر ما را نمیخواهد.
۶۲ نفر اولین نیستند.
آخرین هم نخواهند بود.
این، فریاد خاموش یک ملت است که میگوید:
«دیگر توان رنج کشیدن نداریم.»
جمعبندی: این داستان ۶۲ نفر نیست—این داستان ۴۰ میلیون انسان است
اروپا با این حرکت سقوط کرد،
افغانستان با این حرکت رسوا شد،
و مهاجر افغان،
بین این دو سقوط،
مثل شمعی میسوزد که هیچکس حتی نورش را هم نمیبیند.
این ماجرا یک زخم است؛
و هر زخمی اگر گفته نشود، چرک میشود.
وظیفهٔ ما نوشتن است—
نه برای رسوا کردن افراد،
بلکه برای رسوا کردن سیستمهایی که انسان را «قیمتگذاری» میکنند