اشراف زنان و دوستی

چرا زنان، سایه‌ی هم‌دیگر را با تفنگ می‌زنند؟

۲۸ قوس ۱۳۹۸
رمان‌های النا فرانته و سریال فلیبگ شاید تلنگری باشند برای دست‌برداشتن از تصوراتمان دربارۀ دوستی‌های زنانه
خلاصه: دوستی‌های مردانه سرراست و ساده‌اند. مردها تا وقتی با هم دوست‌اند، صادق و صمیمی‌اند و هر وقت مشکلی پیش آمد، دوستی‌شان را قطع می‌کنند. اما دوستی‌های زنانه این‌طوری پیش نمی‌رود. روابط زنانه مملو از پیچیدگی‌ها و تفسیرهای چندلایه‌اند. خودنمایی، حسادت‌ها و چشم‌و‌هم‌چشمی‌های ظریف و وسواس فکری و حتی نفرت بخشی جدانشدنی از دوستی‌های زنانه‌اند. موافقید؟ اگر آری، خوب است بدانید که تا چه حد این تصویر کلیشه‌ای از دوستی‌های مسموم زنانه محصول رمان‌ها و فیلم‌های رایج است و بد نیست که نمونه‌های متفاوتی را هم ببینید.

 

نویسنده: سوزان برایت

چند سال پیش، مسئول موزه‌ای که در حرفۀ خودم می‌شناختم، به آریزونا دعوتم کرد تا سخنرانی کنم. سخنرانی در فینیکس بود و من و او در خانه‌اش در توسان می‌ماندیم. دعوتش مضطربم کرد، نه به خاطر سخنرانی یا اینکه قرار بود به بخشی از آمریکا سفر کنم که تابه‌حال نرفته بودم، بلکه چون در سفری دو ساعته با ماشین، همراه کسی بودم که شناختی کافی از او نداشتم.

من که کل زندگی‌ بزرگسالی‌ام را در شهرهای بزرگ از جمله لندن و نیویورک گذارنده بودم و حالا ساکن پاریس هستم، جدای از مسافت‌های کوتاه با تاکسی، به‌ندرت سوار ماشین می‌شوم. بعد هم، هیچ‌وقت دو ساعت در کنار کسی نمی‌نشینم، بدون اینکه بتوانم محل را ترک کنم. علایق حرفه‌ای همکارم در موزه کاملاً متفاوت از من است: او از دانش‌پژوهان عکاسی نیمۀ قرن بیستم آمریکاست، در حالی که تخصص من بیشتر در هنر مدرن است. پس، با اینکه بی‌رحمانه به نظر می‌رسد، وقتی به من گفت که به‌تازگی طلاق گرفته است، در دلم نفسی از سر آسودگی کشیدم. عشق، بچه‌ها، رنجش، طرد، صیانت نفس و آرزوهای آینده، موضوعاتی عام هستند که می‌توانم با هر کسی دربارۀ آن‌ها صحبت کنم.

حالا به آن رانندگی‌های دوساعته فکر می‌کنم و به نظرم می‌رسد که چقدر خوش‌شانس بودیم که چنین زمانی را با هم گذراندیم. دقیقاً یادم نیست که دربارۀ چه چیزهایی صحبت کردیم؛ یا به تعبیری از کارول شیلدز در رمانش مگر اینکه۱ (۲۰۰۰) «وقتی حرف می‌زدیم، اصلاً به موضوع صحبت فکر نمی‌کردیم؛ فقط حرف می‌زدیم». در آن فضای بسته و هنگام رانندگی در بزرگراهی که اصلاً از آن چیزی به یاد نمی‌ماند، نوعی دوستی شکل گرفت.

این راحتی چیزی است که با اکثر دوستان مؤنثم تجربه‌اش می‌کنم. اینطور بگویم که این نوع دوستی‌ها متفاوت از نحوۀ ارتباط برقرار کردنم با دوستان مذکرم است. صحبت‌کردن چیزی است که متفاوتش می‌کند. مجدداً، رمان‌های شیلدز دربارۀ اهمیت دوستی‌های زنانه عالی‌اند، بدون اینکه این موضوع را به هستۀ داستان یا محور روایت تبدیل کنند. در رمان مگر اینکه، شوهر قهرمان داستان از او می‌پرسد که در طول قرارهای منظمی که با دوستانش دارد، دربارۀ چه چیزهایی حرف می‌زنند. زن جواب می‌دهد: «آنقدر حرف‌های مختلف به میان می‌آید که نمی‌شود توصیفش کرد. بعضی‌ها اسمش را ’گپ‘ می‌گذارند». ’گپ‘ صحبتِ بین دو زن را به چیزی سطحی و غیرمهم تقلیل می‌دهد که گاهی هم می‌تواند همین‌طور باشد، اما در مواقع دیگر این صحبت‌ها عمیقاً پرمحتوا و اساسی است. به سختی می‌توان فرایند صحبت‌کردن با همدیگر را که بین امیال، کارهای بی‌ارزش، شکست‌ها و سرنوشت‌ها سرگردان است، در قالب کلمات توضیح داد.

ارسطو مدعی بود که دوستان محور زندگی‌ غنی، شاد و نیک هستند. او کتاب هشتم و نهم اخلاق را صرف موضوع دوستی کرد، اگرچه کاملاً مشخص است که وقتی داشت این کتاب‌ها را می‌نوشت، دوستی‌های زنانه مدنظرش نبود. ارسطو سه نوع مختلف دوستی را بر محور فضایل اخلاقی خوبی، لذت و منفعت تعریف می‌کند. فقط وقتی هر سه فضیلت در کار باشند، «حسن نیت» به دست می‌آید و یک دوستی مناسب و عمیق شکل می‌گیرد.

«حسن نیت» احساسی دو جانبه است که دو نفر از طریق ارزش‌های مشترک، خواهان بهترین‌ها

رویایی و به جان هم انداختن زنان تکنیک پیش‌بردن سناریویی است که به‌ندرت در «روابط نزدیک» در دوستی‌های مردانه رخ می‌دهد

برای هم هستند. اما نوشتۀ ارسطو دو حکم کاملاً عمومی صادر می‌کند. ابتدا، ادعا می‌کند که اگر عدم‌توازنی در این میل به خوبی برای دیگری باشد، آن وقت دوستی ناپایدار است. بااین‌حال، همین عدم‌توازن است که ظاهراً در نمایش دوستی‌های زنانه، مخصوصاً در فیلم‌ها،‌ غالب است و فرد با دیدن چنین نمایش‌هایی به سمت این باور می‌رود که برای زنان سخت است که بر پایۀ احترام متقابل با هم دوست باشند. دوم، ارسطو مدعی است که تعداد افرادی که می‌توان براساس سه ارزش مشخص‌شده، با آن‌ها دوستی کاملاً متعادلی داشت، بسیار اندک است.

مثال‌های این عدم‌توازن و دوستی‌های بد بین میان زنان ظاهراً بی‌پایان است و رویایی و به جان هم انداختن زنان تکنیک پیش‌بردن سناریویی است که به‌ندرت در «روابط نزدیک» در دوستی‌های مردانه رخ می‌دهد. ورا بریتین، در کتاب خاطراتش به نام عهد دوستی می‌نویسد: «از روزگار هومر، دوستی‌های مردانه از شکوه و تحسین بهره‌مند می‌شدند، اما دوستی‌های زنانه … معمولاً نه تنها ناشناخته می‌ماندند،‌ بلکه تمسخر و تحقیر می‌شدند و آن‌ها را اشتباه تفسیر می‌کردند». شاید بریتین به فیلم‌های دهۀ ۱۹۳۰ اشاره می‌کرد که در آن‌ها زنان بر سر بازگشت یک سرباز، با هم می‌جنگیدند. در حقیقت، فیلم‌هایی مثل «راه‌های افتخار»۲ (۱۹۳۶) و «وداع با اسلحه» (۱۹۳۲) حاکی از این باور رایج هستند که زنان نمی‌توانند با هم دوست باشند.

در هر صورت، بازنماییِ زنان در فیلم‌ها و سریال‌ها، حتی در کنار موضوعات پرکششی مثل ترس و جذابیت، برای مدتی طولانی غیرواقع‌بینانه بوده است. در واکنش به این اتفاق، دهۀ ۱۹۸۰ شاهد ظهور چیزی بود که حالا به آزمون بکدل معروف است. این آزمون می‌پرسد در یک فیلم، زنان چقدر دربارۀ موضوعاتی غیر از مردان صحبت می‌کنند. با این‌همه، اینکه زنان با هم بجنگند همچنان وصلۀ فیلم‌ها و سریال‌هاست: رویارویی‌ها، حسادت‌های تنگ‌نظرانه و جدل‌ها (و بعد آشتی‌ها) در سریال‌های مثل «دختران» (۲۰۱۲ تا ۲۰۱۷) یا «دروغ‌های کوچک بزرگ» (۲۰۱۷ تا امروز). فیلم‌هایی مثل «ساحل‌ها» (۱۹۸۸)، «دختران بدجنس» (۲۰۰۴) و «بی‌سرنخ» (۱۹۹۵) نیز به این ترفند سینمایی متکی هستند.

علاوه‌بر این روایت‌های داستانی آشنا از دوستانِ در حال دعوا، در بازنمایی‌های دیگر، دوستی به عشق تبدیل ‌شده و به چیزی کاملاً متفاوت می‌رسد، مثلاً در «موجودات آسمانی» (۱۹۹۴)، «جنایات جنسی» (۱۹۹۸)، «آبی گرم‌ترین رنگ است» (۲۰۱۳) و «سوگلی» (۲۰۱۸). دیدگاه‌هایی جعلی دربارۀ «خواهری» مثلاً در «تلما و لوییز» (۱۹۹۱) دیده می‌شود. فیلم‌های دیگری هم از این درون‌مایۀ «دوست‌های دختر» حال‌به‌هم‌زن استفاده می‌کنند، اما همچنان به اختلافی در روایت داستانی خود وابسته هستند، مثل «۹ تا ۵» (۱۹۸۰)، «باشگاه همسران اول» (۱۹۹۶)، «سکس و شهر» (۱۹۹۸ تا ۲۰۰۴)، «آوازخوان حرفه‌ای» (۲۰۱۲)، «ساقدوش‌ها» (۲۰۱۱) و «سفر دختران» (۲۰۱۷). شاید فقط در سرزمین خیالی کمدی موقعیت آمریکایی، «فرزندز» (۱۹۹۴ تا ۲۰۰۴) باشد که زنان به‌ندرت با هم بحث، چشم‌ و هم‌چشمی یا رقابت دارند. در کل، سینما و تلویزیون سرزمینی است که پیدا کردن بازنمایی‌های واقع‌بینانه از دوستی‌های زنانه در آن بسیار نادر است.

من تقریباً هشت سال در نیویورک زندگی کردم؛ اخیراً، یکی از دوستان خوبم گفت که به مناسبت تولد ۵۰ سالگی‌ام برایم مهمانی می‌گیرد. من که ایده‌های ارسطویی از دوستی را در خاطر داشتم، فکر کردم احتمالاً دوستان واقعی کافی برای دعوت ندارم و مطمئناً هیچ‌کدام دوستی از جنس کمدی‌های موقعیت نیستند: هرگز آدمی اهل دورهمی‌های بزرگ یا تفکر گله‌ای

در کل، سینما و تلویزیون سرزمینی است که پیدا کردن بازنمایی‌های واقع‌بینانه از دوستی‌های زنانه در آن بسیار نادر است

نبوده‌ام و بیشتر با قرارهای تک‌به‌تک یا حضور در گروهی کوچک راحت هستم. در نتیجه شگفت‌زده شدم که چقدر سریع فهرست دعوتم برای ۳۰ نفر (حداکثر ظرفیت آپارتمان دوستم) پر شد. ارسطو می‌گفت تعداد افرادی که می‌توانند دوستی ایدئال او را حفظ کنند، اندک‌اند. مطمئناً چنین کاری تلاشی از هر دو طرف می‌طلبد؛ همانطور که ویلیام راولینز، استاد ارتباطات میان‌فردی در دانشگاه اوهایو می‌گوید: «چکار کنیم که هم شرایط خاص زندگی همدیگر را در نظر بگیریم و هم تلاش کنیم که دیدارهای دوستانه در برنامۀ زندگی‌مان جا داشته باشد، حالا اگر ملاقات‌هایی منظم هم نشد، در حدِ امید و آرزو. این کار ظرافت و مهارت زیادی می‌خواهد».

بقیه هم به همین شکل ادعا کرده‌اند که تعداد دوستی‌ها باید اندک باشد. انسان‌شناس بریتانیایی، رابین دانبار، حتی عددی برایش تعیین کرده: ۱۵۰ که به عدد دانبار هم معروف است و تعداد کل روابط اجتماعی پایداری است که فرد می‌تواند داشته باشد (از نظر او، این‌ها «آدم‌هایی هستند که اگر اتفاقی در یک بار با آن‌ها برخورد کنید، از اینکه دعوت‌نشده برای نوشیدن به آن‌ها بپیوندید احساس شرمندگی نمی‌کنید»؛ دانبار تعداد دوستان صمیمی را فقط حدود ۵ نفر می‌داند). حالا که جابجایی دارد راحت‌تر می‌شود و دوستان در سرتاسر جهان زندگی می‌کنند، مطالعات روان‌شناختی به این توجه کرده‌اند که مفهوم دوستی چطور تغییر کرده است، با توجه به اینکه شبکه‌سازی اجتماعی بر شدت نوشته‌های بین دوستان و سطحی‌بودن دوستی‌های آنلاین اثر می‌گذارد.

پس از جنبش #من‌هم و تغییر اوضاعی که به این هشتگ منجر شد، بازنمایی فزاینده‌ای از دوستی‌های زنانه هم در فیلم‌ها و هم در ادبیات به وجود آمده است. جولی بک در آتلانتیک می‌نویسد: «همانطور که آدم‌ها دیرتر ازدواج می‌کنند و نرخ زنان مجرد بالا می‌رود، کتاب‌ها و برنامه‌های تلویزیونی بیشتر و بیشتری سازوکار دوستی را کندوکاو کرده‌اند». در نتیجه چند دوستی واقعی دیگری را می‌بینیم که به نمایش درآمده‌اند و به حسی از اجبار مداوم یا مراقبت کنترل‌شده و دریغ و افسوس تکیه نمی‌کنند. اگرچه این قضیه شاید برای همۀ روایت‌های داستانی دراماتیک صدق نکند، اما این دوستی‌های زنانه نشان‌دهندۀ احترام و علاقه‌ای دو طرفه، بدون هیچ‌گونه رویارویی هستند. این نوع بازنمایی‌هایی آشکارا کمتر دیده می‌شوند، اما یک مثال قدیمی برای آن‌ها «ریتا، سو و نیز باب» (۱۹۸۷) است. در بین جدیدترها، فیلم «خدمتکاران» (۲۰۱۱)، سریال «براد سینی» (۲۰۱۴ تا ۲۰۱۹) و فیلم نوجوانانۀ «بوک اسمارت» (۲۰۱۹) را می‌توان نام برد که همگی در هستۀ روایت‌هایشان، دوستی‌های زنانۀ سالم، ملایم و باملاحظه را نشان می‌دهند.

در ادبیات، دوستی‌های زنانه در رمان‌های شیلدز برجسته است، چون پیوسته زنان را حامی همدیگر و مهربان با هم نشان می‌دهد. شیلدز در مگر اینکه می‌نویسد:

عجیب است که چرا دوستی‌ها در رمان‌ها از قلم می‌افتند، اما می‌توانم بفهمم که چطور این اتفاق رخ می‌دهد. تقصیر را گردن همینگوی، کنراد و حتی ایدیت وارتون بیندازید، اما سنت مدرنیستی، فرد و خویشتنِ ستیزه‌جو را در مقابل جهان قرار می‌دهد. والدین (چه بامحبت چه سهل‌انگار) به داستان وارد می‌شوند و خواهر و برادر (ضعیف، حسود، خودمخرب) نقشی دارند. اما نبود دوستان تقریباً رسم است، ظاهراً در روایتی که از قبل با ماجرا و حال‌وهوای پیچ‌درپیچ درونیات فرد شلوغ شده است، جایی برای دوستان باقی نمی‌ماند.

پس با اینکه دوستانِ اشتباه تفسیرشده خیلی زیاد در فیلم‌ها به نمایش درآمده‌اند، در رمان‌ها اساساً به‌ندرت دیده می‌شوند. اما دیدگاه شیلدز از این دوستی‌ها که به نفع خودآ‌موزی، خارج از روایت‌ها

بیزاری از خود و عدم اعتماد‌به‌نفس برای دو داستان بسیار محبوب دربارۀ دوستی در سال‌های اخیر کلیدی هستند: رمان‌های چهارقسمتی ناپلی از النا فرانته و کمدی درام «فلیبگ» از فیبی والر-بریج

مانده‌اند، می‌تواند دوباره ما را به سمت ارسطو هدایت کند. ارسطو می‌گوید رواج ارزش‌های رابطۀ متقابل که برای دوستی نیز لازم است، بستگی دارد به طرز فکری که دوست را «خودِ دوم» ما می‌داند، کسی که دوستش دارید و عاشقش هستید، همانطور که خودتان را دوست دارید. اینجا بحث جالب می‌شود. بیزاری از خود و عدم اعتماد‌به‌نفس (در مقابل عشق به خود) برای دو داستان بسیار محبوب دربارۀ دوستی در سال‌های اخیر کلیدی هستند: رمان‌های چهارقسمتی ناپلی (۲۰۱۲ تا ۲۰۱۵) از النا فرانته و مجموعۀ تلویزیونی کمدی درام «فلیبگ» (۲۰۱۶ تا ۲۰۱۹) از فیبی والر-بریج. مثل همیشه، بخش‌های تاریک‌تر دوستی‌هاست که معمولاً غالب است و در نتیجه محبوبیت بیشتری دارد.

این دو نویسنده خطاپذیری انسان‌ها را نشان می‌دهند و از اثراتی می‌گویند که دوستی‌های زنانه می‌تواند بر فرد داشته باشد. دوستی‌ها در این داستان‌ها در واقع وسیله‌ای هستند که از طریق آن‌ها زوایای عمیق روانِ زنانه بررسی می‌شود و نشان داده می‌شود که چطور بر هیجانات عمیق، درونی و باطنی یا آنچه شیلدز «حال‌وهوای پیچ‌درپیچ درونیات فرد» می‌نامد، اثر می‌گذارند. هم در رمان‌های فرانته و هم در درام والر-بریج که براساس نمایش تئاتری تک نفره‌ای ساخته شده که قبلاً خودش اجرا کرده، وسواس و خطا در دوستی‌های زنانه، نه با‌هم‌بودن که تنهایی را به نمایش می‌گذارد. این ترفند نوعی استفاده از دوستی برای خودکاوی است که هر دو داستان را بسیار موفق کرده و آدم‌ها می‌توانند با آن‌ها ارتباط برقرار کنند، چون هیجاناتی که این داستان‌ها روی آن تأکید می‌کنند، هیجاناتی هستند که خیلی‌هایمان در نقطه‌ای از زندگی تجربه کرده‌ایم.

در هر دو داستان، فقط یک طرف رابطه را می‌بینیم و آنچه هر دو نویسنده بسیار ماهرانه انجام می‌دهند، پرسیدن این سؤال است که آیا این روابط واقعاً دوستی هستند یا نه. در هر صورت، وسواس فکری، در رمان‌های فرانته و خطا در داستان والر-بریج بستر مناسبی برای دوستی واقعی نیست.

چهار رمان ناپلی حول محور رابطۀ النا و لیلا می‌چرخند و روایتگر داستان الناست. این ترفند ادبی به ما امکان می‌دهد مستقیماً به جهان درونی یک زن بنگریم، درعین‌حال، بقیۀ دنیا مبهم باقی می‌ماند. خواننده فقط می‌تواند نیت پشت کارهای لیلا را حدس بزند. و این کارها از اول بی‌رحمانه و فریبکارانه است. چنین کارهایی ناشی از حسادتی تقریباً کنترل‌ناپذیر است که دلیل آن فرصتِ تحصیلی‌ای است که النا دارد، اما چنین فرصتی به لیلا داده نمی‌شود. النا درگیر وسواسی فکری دربارۀ لیلای اسرارآمیز است که به همان اندازه که ستایشش می‌کند، از او بیراز است و رابطه‌شان از کودکی تا پیری تغییر می‌کند. لیلا سایۀ الناست و در قالبِ نوعی تهدید دائمی در زندگی النا ظاهر می‌شود و دست روی ضعف‌های النا می‌گذارد (لیلا گویا در یافتن این ضعف‌ها قدرتی تقریباً غیرعادی دارد). تلاش مداوم النا برای پذیرفته‌شدن از سوی زنی که ظاهراً هیچ ویژگیِ‌ دوست‌داشتنی‌ای ندارد، به مرز روان‌پریشی می‌رسد. با معیارهای ارسطویی این رابطه اصلاً دوستی نیست: «افرادی که برای دوستانشان به خاطر خودِ آن‌ها آرزوی خیر می‌کنند، بیش از همه مستحق کلمۀ دوست هستند، چون این کار را نه دلبخواهانه، که به خاطر خود دوستانشان می‌کنند.»

لیلا زورگویی است که از اول تا آخر از النا برای رسیدن به اهداف خودش استفاده می‌کند. حسادت‌های فکری و جنسی در هر دو طرف موذیانه و خودتخریب‌گرانه هستند. ظاهراً هیچ چیزی در رابطه‌شان نیست که به آستانۀ احترام به یکدیگر برسد و هیچکدام هم انگار از هم خوششان نمی‌آید. در ۱۷ سالگی، وقتی دخترها برای تعطیلات با هم مسافرت کرده‌اند، لیلا با پسری محلی به نام نینو –که گویا به خاطر زن‌بارگی پدرش از خانه فرار کرده- همبستر می‌شود. لیلا این کار را با اطلاع از عشق النا به نینو می‌کند، هر چند النا هیچ‌وقت این عشق را به زبان نیاورده است. لیلا در این دوره گرفتار ازدواجی ناموفق است. این کار عواقب عظیمی بر زندگی هر دو زن و همین‌طور حضور

آنچه این دو داستانِ دوستی را طنین‌انداز می‌کند، صمیمیت و آسیب‌پذیری‌ آن‌هاست، نه فقط بین دو زن،‌ بلکه درون خود شخصیت‌های اصلی

نینو در صحنه‌های حساس بعدی داستان دارد که منجر به از دست دادن دختر لیلا و فروپاشی ناگزیر هرگونه رابطه‌ای بین این دو زن می‌شود. در سرتاسر این رمان‌ها، خواننده در عجب می‌ماند که اگر این رابطه باعث می‌شود النا تا این‌ حد احساس بدی دربارۀ خودش داشته باشد، چرا از چنین رابطۀ مسمومی کلاً کنار نمی‌کشد و خودش را آزاد نمی‌کند؟

فقط در رمان چهارم است که وقتی هر دو زن هم‌زمان باردار هستند، لحظات نادری شبیه به چیزی وجود دارد که می‌توان دوستی در نظر گرفت: با هم دکتر رفتن و خندیدن. با این‌همه، این همراهی هم زیاد نمی‌پاید و لیلا زود به خود سنگدلش برمی‌گردد و حضور ترسناکش بار دیگر تهدید‌آمیز می‌شود. موضوع اصلی این کتاب تنهایی است: النا تنهاییِ لیلا را می‌بیند و باید با تنهاییِ خودش هم کنار بیاید، وقتی اغلب گیر مردانی می‌افتد که حس می‌کند ناعادلانه با او رفتار می‌کنند و انگار از عاملیت فردی و حرفه‌ای النا بی‌خبر هستند (یا درست‌تر بگوییم، شرطی‌شده‌اند که اهمیت ندهند). با اینکه النا یک بار ازدواج کرده، برای سال‌های زیادی معشوقۀ نینو بوده و مادر سه فرزند است، تنهایی‌اش از اول تا آخر طنین‌انداز است و احتمالاً برای همین است که به ایدۀ دوستی با لیلا به عنوان مرهمی برای این تنهایی، چنگ می‌زند. برخلاف بسیاری از مثال‌های جریان اصلی که قبل‌تر به آن‌ها اشاره شد، هیچ کلیشه‌ای دربارۀ این رابطه وجود ندارد و پایانش هم خوب نیست.

مطمئناً وسواس فکری یک زن دربارۀ زنی دیگر چیز جدیدی نیست؛ کافی است به رمان ربه‌کا (۱۹۳۸) از دوموریه فکر کنید. و اگرچه وسواس النا دربارۀ لیلا شاید افراطی باشد، این موضوع اخیراً دوباره به پردۀ نمایش برگشته است، مثلا در «کشتن ایو» (۲۰۱۸ تا امروز)، سریالی که براساس رمان‌های ویلانل (۲۰۱۴ تا ۲۰۱۶) نوشتۀ لوک جنینگز نوشته شده یا «فلیبگ» که والر-بریج برای تلویزیون نوشته است.

قهرمان داستان و راوی «فلیبگ» که اسمش هم روی سریال است، با تنهاییِ بعد از مرگ ناگهانی دوست صمیمی‌اش، دست‌وپنجه نرم می‌کند. البته این دوستی بیشتر طرحی فرعی در پس‌زمینه به نظر می‌رسد، چون در اکثر قسمت‌ها، روابط فلیبگ با نامادری و خواهرش محور داستان است. با وجود این، تا پایان مجموعه، بینندگان متوجه می‌شوند که دوستی همه چیز است و پایان غم‌بار آن دوستی کلید آشفتگی فلیبگ، رفتارهای جنسی مخاطره‌آمیز، رفتار بی‌قرار و میل او برای آسیب‌رساندن به اطرافیانش است. دوستی‌اش با بو آنقدر باورپذیر، آن‌قدر صمیمی، احترام‌آمیز و مایۀ شادی بوده است که وقتی خطای فلیبگ آشکار می‌شود، نفرت وجودمان را می‌گیرد.

مهربانی -جایی که هر دو شخصیت به طور برابر خودشان را وقف یکدیگر می‌کنند- آن‌قدر به‌ندرت در دوستی‌های زنانه به نمایش درآمده است که خطای فلیبگ زخم عمیقی به جا می‌گذارد. فلیبگ زمان زیادی آشفته است و هرگز نمی‌تواند اصلاح شود. فلیبگ هیجانات و کاستی‌هایش را صراحتاً بروز می‌دهد و نشان می‌دهد که همۀ ما واقعاً به آدم‌هایی که دوستشان داریم آسیب می‌زنیم. شاید خیلی‌هایمان به نحوی چنین کاری را با یکی از نزدیکانمان کرده باشیم. همگی فلیبگ هستیم. شیوۀ دوستی‌هایمان راهی برای شناختِ شخصیت خودمان است، راهی برای افشای حس شکنندۀ فلیبگ ازخودش، وقتی در مسیر زندگی گیج می‌خورد و به‌زحمت کنترل هیجاناتش را در دست دارد.

محبوبیت این سریال نیاز عمیق به شخصیت‌های زنانۀ کامل برای حضور در مرکز صحنه را نشان می‌دهد و اهمیت دوستی زنانه را برای زنان فاش می‌کند. مثلاً روابط دیگر فلیبگ، از جمله با خانواده‌اش، آن‌قدر عذاب‌آور است که دوستی‌اش با بو ظاهراً (حداقل در ابتدا)‌ بسیار ناب جلوه می‌کند. اگر چنین رابطه‌ای با کسی نداشته باشید، قطعاً خواهانش هستید، چون ترس از تنهایی جدی است. فلیبگ و بو دوست همدیگر بودند،

این‌طور به نظر می‌رسد که جذاب‌ترین داستان‌ها در واقع اصلاً دربارۀ دوستی نیستند، بلکه به خودآگاهی، خودفریبی،‌ تنهایی و اعتمادبه‌نفس ربط دارند

چون این دوستی باعث می‌شد هر دو حس خوبی به هم و به خودشان داشته باشند. این دوستی، به‌ظاهر، در تضاد کامل با دوستی النا و لیلا قرار دارد. دوستی النا و لیلا مملو از نقشه‌چینی‌ها، شک به دل راه دادن‌ها و وسواس‌ها بود (حتی با اینکه فلیبگ و النا هر دو به طور مشابهی عزت نفس پایینی دارد). در مقابل، بو و فلیبگ باعث رشد یکدیگر می‌شدند و همدیگر را تکمیل می‌کردند. به‌سختی می‌توان به یاد آورد که آخرین بار کِی چنین چیزی را در برنامه‌های پربینندۀ تلویزیون دیده‌ایم.

هیچ چیز «سطحی»ای دربارۀ این دو دوستی‌ زنانه وجود ندارد؛ آن‌ها فراگیر، حماسی و داروهای تقویتی به‌موقعی در عصر دیجیتالی هستند که در آن ممکن است «لایک‌ها» و کامنت‌های آنلاین را با صمیمیت اشتباه بگیریم. این دوستی‌ها شبیه فضای کتاب شفای دوستی۳ (۲۰۱۸) از کیت لیور و کار شری تورکل، رئیس و بنیانگذار آزمایشگاهِ تکنولوژی و خود در دانشگاه ام‌آی‌تی هستند. لیور و تورکل به ما می‌گویند که گویی دوستی گرفتار نوعی بحران شده است. آنچه رمان‌های ناپلی و «فلیبگ» انجام می‌دهند،‌ تلنگری به این بدبینی است تا توضیح بدهند که دوستی‌های زنانه چقدر ارزشمند هستند و آدم‌ها می‌توانند چقدر آشفته، پیچیده و آسیب‌پذیر باشند و ما چطور باید دوستی‌هایمان را پرورش بدهیم و به خودمان و دوستانمان توجه کنیم و به کسانی که متقابلاً به ما توجه ندارند، اهمیت ندهیم.

آنچه این دو داستانِ دوستی را طنین‌انداز می‌کند، صمیمیت و آسیب‌پذیری‌ آن‌هاست، نه فقط بین دو زن،‌ بلکه درون خود شخصیت‌های اصلی. این زنان عیب‌هایی دارند، اما صادقند. خطاپذیری، تنهایی و احساس عدم‌امنیتِ آن‌ها شاید باعث نشود که دوست‌داشتنی باشند، اما کاملاً می‌توان با آن‌ها ارتباط برقرار کرد. به طور خلاصه، اینکه ببینیم خودمان در داستان بازتاب یافته‌ایم باعث می‌شود کمتر احساس تنهایی کنیم. و این‌طور به نظر می‌رسد که جذاب‌ترین داستان‌ها در واقع اصلاً دربارۀ دوستی نیستند، بلکه به خودآگاهی، خودفریبی،‌ تنهایی و اعتمادبه‌نفس (یا فقدانش) ربط دارند. این داستان‌ها روی دوستی‌های زنانه تمرکز می‌کنند تا نشان بدهند که نه‌تنها رقابت، حسادت، خیانت و احساس گناه، بلکه محبتِ خالص هم می‌تواند وجود داشته باشد؛ روابط بین زنان می‌تواند راهنمایی به‌شدت موشکافانه و الهام‌بخش باشد برای تفکر دربارۀ هیجانات عمیق خودمان.

به سمت چنین روایت‌هایی کشیده می‌شوم چون آنقدر در بین کشورها جابجا می‌شوم که هر بار باید دوستان جدیدی پیدا کنم. جابجایی باعث می‌شود خودم را دوباره ارزیابی کنم؛ این ارزیابی لزوماً تغییری تمام‌وکمال نیست، اما به‌هرحال تغییر است. باید به درونم نگاه کنم و این دوستانم هستند که در این کار کمکم می‌کنند. جابجایی دلواپسی‌ها و ضعف‌هایم را پررنگ می‌کند و دوستانم هم همگی این خصوصیت‌ها را دارند: اینطور نیست که من یا دوستانم همیشه «عشق به خود» داشته باشیم. خواست ارسطو مبنی بر داشتن فضیلت «نیکی» در خودمان و دوستانمان به نظر من کاملاً دست‌نیافتنی است، اما فکر می‌کنم آنچه می‌توانیم خواهانش باشیم، تصور او از «حسن نیت» به یکدیگر است، حتی اگر همیشه خودمان را در آن جایگاه والا نبینیم.


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را سوزان برایت نوشته است و در تاریخ ۱۴ اکتبر ۲۰۱۹ با عنوان «My friend, my self» در وب‌سایت ایان منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ آذر ۱۳۹۸ با عنوان «آیا زنان نمی‌توانند دوست صمیمی همدیگر بشوند؟» و ترجمۀ میترا دانشور منتشر کرده است.
•• سوزان برایت (Susan Bright) نویسنده و مدیر هنری است. او مدیریت چندین نمایشگاه هنری بین‌المللی و موزه‌هایی مثل نشنال پورتریت گالری در لندن را بر عهده داشته است. آخرین کتاب او که با همکاری هنری ون ارپ نوشته شده، رمزگشایی از عکاسی (Photography Decoded) نام دارد.

[۱] Unless
[۲] The Road to Glory
[۳] The Friendship Cure