
گورهخر و دهقان
۰۶ سنبله ۱۴۰۲
کورهخر و دهقان
(طنز)
نویسنده:شیون شرق
جناب دهقان مرده من ملا بزن هستم دوست تو. در اول سلام مارا بادل غمگین و رودهی حزین پزیرا باشید. دوم- امشب بایک بغل غم خبر شدم مردهاید و پس از خبرشدن عجالتا بهخانهتان تشریف بردم و به مادرتان تسلیت گفتم. من نمیدانستم که مردهاید و اصلن باورم نمیشد که بمیرید. شما هنوز چار زن داشتید خودتان میگفتید زن دیگر هم میکنید. یادم استکه میگفتید زن کهنهام را مرگ موش میدهم دیگر بدر نمیخورد اگر نشد طلاقش میدهم. خودتان میگفتید در پس پیری یک عشق تازه میکنید و باکرهی را تیغ میزنید. یادم استکه میفرمودید حتمن دختر هژدهساله باشد. حتا عرض داشتید دوستی دارید سه دختر دارد و بهشما گفته است در مقابل چارلک روپیه دختر هژدهساله اش را برایتان زن میدهند. بااین قدر امید کجا باورم میشد که رفته اید بگور و آنجا تکوتنها خوابیده اید. تازه سهشب پیش بابای آندختر مهمانتان بود میدیدم بخاطر چارلگ چهقدر خوش است گویی پول دار میشود و پول سوختهی کابل را به برج خلیفه تبدیل میکند. یادت است نخودهای سیاهرا در جیبش میانداخت و میگفت برای عشقتان میبرد چه مرد رسوایی بجایی بشرمد دهن کج کج میکرد و میخندید مثلن پوتین رییس جمهور روسیه دامادش شدهباشد. خب بگزریم قصهی آنشب جگرم را خون میکند وقتییادم میاد سرم چرخ میخورد مثل موتورهای بیگیر چارسو میروم. گاهی نزدیک میشود با بیوه زنی همسایهمان تکر کنم. چه بیوه زنی مستی استکه در عوض اینکار لبان ترکیدهام را خواهد زیر لب گرفت. آخ نگو چهقدر مست گرفتنلبها به زیر لبش است. جدید دیشب لب پیر غلامعلی را خاییده بود خون میریخت. به این بیوه در قریه لبخور میگوییم…لبخور.
خب از غیبتش بگذریم چرا به مفته کاسهی خرمای اورا پر کنیم و کاسهی گند خود را خالی. بیا قصه کنیم چهطور هستید و در قبر با کهها یکجا شدهاید؟ مگر آنجا سرد نمیخورید. نگو امصبح بالای گورتان آمدم از سرما دستم در خاک قبرتان چسپیده بود ننهجانت میگفت واو کورهخرمه بهشتی است بهشتی ببینید دست اینرا دستان حورها سخت گرفته اند. واو چه حورهای لبسرخی فدایش میشوند… بمیرم برایت کورهخرم.
-علیکم سلام. بچههای بیریش و دختران بیپستان سلامتان میگویند. شماخیلی بیمعرف بودهاید حال شرق و شمال مره میشناسند و خبر شدن مرده ام اما تو که داد دوستی میزدی و دوپای را در یک موزه کردهبودی که دوستم هستی، هنوز بیخبری، وای به این دوستی…وای . خب گله نمیکنم حال مرد شده ام… مرد… گله برای مردان زیبنده نیست.
در قسمت اینکه گفتید باکه استم! راستش پرسان نکن! کنون چار طرف دختران قریهیمان استند. نشسته اند و قصهی شمارا داریم. پیشتر مادرکلانتهم اینجا بود و با پدرکلانت بغلکشی داشتند، کمی بگو مگو کردند و حال رفتهاند بهزیارت بچهها. بعدش میروند به پیش جد بزرگشان. گفتند برویم به آنها سلام کنیم و از حالشان خبر شویم. آخه اینجا خب جای گشتن و خبر گرفتن است. آها همسایهیتان بقهی کور پیشم چار زانو زده است برایتان سلام میگوید.
– سلامهای خستهای ما را هم تقدیمشان کنید. بیاییم روی اصل گپ! دیشب بناگه خبرشدم مردهای. زنم گفت دوستت مرده است، جسدت را بالای آلاغ مادهی من گذاشته بودند به قبر برده بودند. وای در میانهی راه کدام نااهل و بیادب در دبر آلاغ دستش را زده بود و تابوتت بهزمین افتیده بود. بازهم بگزریم. گپ دیگر این استکه من میترسم قبر چهقدر جای خستهکن باشد. دلم برت میسوزد آلهی مردن بدست من میبود به جای تو آلاغم را قبض میکردم؛ خیر آلاغ دیگر میخریدم بارم را میکشیدم و میشد تو جای آلاغ من کار میکردی آنهم در بدل عمرت. حال فوت شدید من خسته ام و شما هم حتمن دوستنداشتید بمیرید!
-نه، اینطور نگو! خیلی خوب شد که مردم. الهی بمیرم به آلاغت مرا زود تر به گور رساند و سلامهای گرم مرا به آلاغت برسان یادت نرود. باید بگویم خب شد که مردم نگو چهقدر خوش شده ام. آخه در زندگی من یکمرد بینام بودم و جز زنم دیگر هیچکس مرا احترام نمیکرد و توهم چندان نمیکردی. وقتی در قریه میبودم زنم شبوروز سرم کار میکرد گاهی گاوان را کاه میدادم، گاهی گوساله را میگرفتم زن گاو را میدوشید و گاهی مرکب را میگرفتم به زنم آب پختوپز میآوردم. وقتهای شده استکه به زنم سواری میدادم و بزور به پشتم مینشست و مرا به زمین مینشاند خودش سوارم میشد. ازین کار مثل بچههای دو سهساله لذت میبرد. بهتر شد مردم اینجا مستم و آنجا هم صاحب نام شده ام…نام…نام…وای نگو چه نام کلان .
– تو گرم استی هوشت نیست. کسی نامت را نمیگیرد تو مردهای رفتهای یگاننفر برت دعای قنوط میخواند بس دیگر کسی وقت به اینکارها ندارد. هیچکس نمیکند. آنجا کسیهم زنده نیستتا برت سلامی بزند.
-نخیر! اینجا همهکس است. عجب میلهای داشتیم و چند ساعتپیش مادرکلانتهم خوب میرقصید. پدرکلانت دف را یاد گرفته است. این دو خوشبخت شده اند در مدت کم هم رقص بلد شده اند و هم دف. تو نمیفمی مادرکلانت چهقدر قشنگ شده است. پیشتر رقص داشت چنان رقصی که کریتنا کاپور پیشش بد کرده بود. بابایت دف میزد چنان دف که در کل دنیا کسی مثلش پیدا نمیشود. در ضمن از مردنم خیلی خوش استم آنقدر خوش کهنگو! دستان اجل را میبوسم و پاهای مرکب ترا هم میبوسم که مرا زود بهپیش یارانم رساندند.
-آخه مرد برای چه خوشی؟ تو مردهای پس خوشی برای چه؟! اصلن چهبدرت میخورد. پیرهزنها میگفتند در قبر برای مردان بد اژدهار های چاق چاق استکه نیششان میزنند و سروصورتشان را میخورند. تو کلی دزدی کرده بودی و یک دزد تمام بودی. یادت استکه هرشب تخمهای مرغ همسایهتان را میدزدیدی و به دوکان ملا غلام میبردی و پوقانه میخریدی. یکشب زن همسایه در دبرت چوب را زد آخ آخ گفته گریختی. خب بیاد بیاور چهکارهایی کردهای هنوزم خوشی.
-نگو نگو پشت این گپها نگرد. تو نمیفهمی من چرا خوش استم و چرا مست استم. بفهم مردک بعد مردن کلی مشهور شده ام، نامم کلان شده است و ازینبابت از مردن خود خوش استم. خودت میفهمیدی من را را در حیاتم کسی نمیشناخت و کسی احترام نمیکرد، تکوتنها بودم شبیه آسیاب سنگ که میچرخیدم بدون توقف. بعد مردنم کلان آدم شدم و برای خودم مرد شدم…مرد!.
-علتش چهاستکه اینقدر از مردن صفتداری؟
– تاوقتیکه در دنیا بودم زنم مرا احترام میکرد و گاهی دخترم برایم گریه میکرد. بعد مردنم چهمحشری در وطن برای من برپا شده است. همهکس برایم گریستهاند / میگریند یا حداقل در بارهام نوشتهاند. برو ببین روزنامههشت صبح نوشته است:«نابغهی وطن رفت » و «مرد افغانستان مرد».
ببین روزنامهی اطلاعات روز نوشته است:« شاه کشور مرد» و «بهترین دهقان فون نمود»، صفحات مجازی یکی پشت دیگر مرگم را سوگ گرفتهاند و برایم نوشته اند. یکی نوشته استباموت این مرد افغانستان مرد. یک زن نوشته است با فوت شدنش امید ما فوت شد. ازین کرده دیگر افتخاری بیش یافت میشود. زن ومرد و نویسنده و شاعر افغانستان سوگوار شده اند آنهم برای من. برای منیکه در حیات نمیشناختند حتا نامم را نشنیده بودند. درست همسایهی پهلویمان نامم نمیدانست حال شرق و شمال مرا میشناسند کاش در کودکی میمردم تاحال مزه میکردم. مزه از دست صفت زیاد و ستایش جهانی.
-خب منچندان متوجه نشدم فقط دیدم دخترت از شبتاحال سهداستان برایت نوشته است، تعجب کردم. قبلن ندیده بودم دخترت برایت چیزی بنویسد. او بارها برای غلامجان مینوشت؛ یکبار نوشته بود که شبی سهبار به غلامجان بوسه میدهد نزدیک بود از شرم ذوب شوم. یکبار نگارهش را انداخته بود که لبان غلامجان در لبانش پیچیده بودند. باری هم دیدم بغلکشی داشتند و دستانش به گردن غلام حلقه زده بود. اما دیشب متوجه شدم نوشته است: آه مردم! آه پدر مهربانم و کلانتر از دستانم مرده است. آه بیکس شده ام زیرا پدر بدبختم مرد…
– درست میگویی همین دختر برایم آب دستشویی نمیداد، همیشه با ننه اش یکدست میشدند موهای مرا میکندند و حال خود دیدی چهقدر بزرگی کرده است..؟ اینها همه از نعمت مردن است. بیا بمیر.
یکچیز بگویمت، من از دست زنم روز نداشتم شبها در دهلیز خوابگه ام بود. روزی سهکفش توی صورتم میزد. بزور لبانم را میبوسید. خب شد از دستش نجات یافتم و دوم اینکه در فیسش نوشته است: تنهی بزرگ حیاتم خشکید. خب شد خب نوشت وگرنه کلی شیطان است.
-خُب دوست عزیزم دهقان جان، نان تیار است اشتها داری یا نداری، اصلن تو امده نمیتوانی اگر داشتهباشی تعارف چه کنم. آها در یکدم دیگر گپ میزنیم حال ینگهجانت بهتکلیفم کرده است. ینگهات عادت دارد پیش از صرف غذا از لبهای نازکم بوس بگیرد، حال وقت نان است تقلا دارد بوسش را بدم تا نان بدهد در غیر آن جای منم مسجد است. یادتباشد زن من کمتر از زن تو نیست: هر شب بهزور از لبانم بوسه میگیرد، گردنام را میمکد و ابروهایم را کنده است. آه دلم میشود از دستش بپرم بیایم نزد شما مگم نمیشود،کاش میشد.
خدا حافظ دوست تو…
-بروید مست باشید. یادت نرود به جمع همسایهها سلام بگویید. لطن بشنو رفتی آلاغت را از طرف من ببوسی و بههرکس که میخواهد نامدار شود، کلانشود و بههرجا نامش برود بگویید بمیرد. مزه همهاش در مردن است. چار طرف قبر گلهی پستاندار خیمه زدهاند دلت آب آب میشود. برو بیشتر از این دلکفات نمیکنم
خدا حافظ دوست تو