پربیننده ها

مارا در فیس بوک دنبال کنید

مسعود

صدای مسعود

۲۱ سنبله ۱۴۰۲

صدای مسعود

صدای شب را می‌شنوم، صدای خفگی را، صدای اسارت را، صدای تقلا برای رها شدن را.
در گوشه‌ای اتاق نشسته‌ام، در دل شب، کنار او، کنار شب، کنار سکوت، کنار سنبله، با چند جلد کتاب در نور کم و تاریکی بسیار.
در روشنایی شعله‌ی کوچک شمع چهره‌اش پیداست. به دیوار تکیه دارد. پریشان است. می‌توانم خطوطِ افتاده بر جبینش را ببینم. نور شمع رقص کنان سایه‌ای یک‌طرف صورتش را به دیوار و انتهای اتاق نقش می‌بندد. چشم‌های گیرا، نفوذ پذیر و پریشانش را می‌بینم. غم‌انگیز است. عمیق‌ و بی‌پناه. اخم‌هایش یک‌باره در هم‌ می‌رود. گویی به چیزی اندیشه می‌کند. همان خطوطی که بازهم با آن‌ها زیبا به‌نظر می‌رسد. در حالت قهر یا اخم چهره‌اش متانت خاصی دارد. چهره‌ی او، چهره‌ی یک قهرمان، چهره‌ی یک آزاده.
گوشی‌ام زنگ می‌خورد. ساعت خواب را اعلام می‌کند. بی‌توجهم. با خودم می‌گویم که امروز چی تاریخی‌ست مردم دارند چی را گرامی می‌دارند؟ سردی عجیبی بر پوست و استخوانم رخنه می‌کند. اندوهی بس نگفتنی تمام وجود مرا می‌گیرد. برای یک‌لحظه حضورش را فراموش کرده‌بودم که دوباره به نیم‌رخ چهره‌اش در روشنایی شمع خیره می‌شوم. هنوز در افکار خودش غرق است. مرا نیز در فکر می‌برد. نمی‌دانم چه فکری‌. صدای شب می‌آید. پنجره باز است. صدای خفگی از یک سرزمین آزاده. صدای تاریکی صدای پارسِ سگی.
تصمیم می‌گیرم سکوت را بشکنم. می‌گویم: “میدانی آمر صاحب، در گذشته‌ها هر سال امروز و روزهای دیگر، ملت ما چه روزی را تجلیل می‌کنند؟” باز هم سکوت کرده است. فقط نگاه می‌کند به نقطه‌ی در ناکجا، آن‌سوی پنجره‌ی اتاق، در تاریکی در دل دامنه‌های کوه هندوکش مقابل خانه‌مان.
با سکوت او خودم پاسخ می‌دهم. ما همان شکست خورده‌های قهرمان پروریم، آزادی را جشن می گیریم آزادیِ که هرگز نداشته و نداریم. نه از گذشته و پس از رفتنت، نه از روزی که بر مزارت ملخ‌های بیابان‌گرد از هر سو ریختند. سال‌های سال. پس آن‌که یارانت ترا فروختند، پس از روزی که با نامردی آن‌ها روز نامردان تاریخ سفید شد، آن زمان که ترا با زر عوض کردند. از آن زمان ما دائم برای نداشته‌های‌مان غضه خورده‌ایم/ فخر کرده‌ایم و موزیانه در دل‌هامان نبودت را جشن گرفته‌ایم، چون مجالی بود برای خودکامگی‌ها، برای فرعونیت ما، برای لذت‌‌جویی‌های افسارگسیخته و نفسانی ما.
کلاهش در سمت چپ سرش جابه‌جا است، پیشانی تروش کرده. یک لحظه چشم‌هایش را می‌بندد، می‌دانم که چقدر درد عظیمی را تجربه می‌کند، روحش را می‌آزارد. به تاریکی در آن‌سوی پنجره خیره می‌شود اما من به سوی او. خودش را جمع می‌کند. گویی بسیار بیشتر از چیزی که دیده‌‌بودم لاغر است. محاسنش سپیدی خاصی دارد. ‌‌از روزی که می‌توانستم او را بشناسم زمان برای او متوقف شده بود. اما حالا می‌بینم که او چقدر پیر گشته است، از غمی که رهایش نکرد و مویش را سپید ساخت.
صدای باد می‌آید صدای برخوردش به شاخه‌های زردآلو.
ادامه می‌دهم: “آمر صاحب از شما زیاد برایم گفته‌اند از بچگی از خوردی…!” گره بازوانش را باز می‌کند. سکوت می‌کنم.
همین‌طور که چشم‌های نافذش دارد به‌سویی می‌نگرد، شاید نمی‌نگرد فگر می‌کند، یا هم شلید پریشان است. بدون این‌که لب بگشاید می‌گوید.
از من نه باید؛ از آزادی می‌گفتند از آبادی، از من نه از آرامش، نه فقط می‌گفتند که باید مهیا می‌کردند…!
سر تکان می‌دهم می‌گویم بلی بلی آمر صاحب درست است. ولی چون دوستت دارند از شما می‌گویند همیشه و دائم. یک چین دیگر به پیشانی‌اش اضافه می‌شود به همان خطوطی که نشانه‌ی چندسال سختی‌ست، چندین‌سال جنگیدن برای آنچه که به پشیزی به‌بادش دادند.
ادامه می‌دهد: “من را دوست دارند و مدح می‌گویند. با گفتن حلوا که به دهن شیرینی نمی‌آید. آه می‌کشد.”
سری تکان می‌دهم پنداری منظورش را می‌دانم می‌خواهد بگوید مسعود دوست نه مسعود گونه باشید.
گله‌مند و جگرخون است؛ از خودی‌ها از دوست‌ها از همه. شاید از من نیز که فقط نشسته‌ام.
فقط از او شنیده‌ام،خوانده‌ام و دوست داشته‌ام. مگر فقط دوست داشتن می‌تواند گره از مشکلی بگشاید؛ یا کاری دگر باید؟
هر دو سکوت کرده‌ایم صدای شب ادامه دارد. صدای خفه گی نیز. می خواهم از چرت بیرونش کنم. مگر به چه می‌اندیشد؟
کتابی را ورق می‌زنم که امروز می‌خواستم در مورد او بخوانم. صدایم را بالا اندکی می‌برم. سرنامه نوشته است شیر پنجشیر. می‌گویم می‌دانی آمر صاحب بعد تو چه شد؟ چه روزی به حال آرمان‌هایت آمد، به حال میدان رزمت، به حال مردمی که چشم امیدشان بودی؟
منتظر جوابش نمی‌مانم. می‌گویم این‌جا یکی را شیر عنوان کردند و دیگری را روباه، یکی شد گرگ و دیگری شغال، این‌طور شد که در این‌ میان انسان را گم کردیم. در بین شیر و روباه کسی نبود که انسان بماند. کلاه‌ات را به‌سر کردند، همان هایی که نابودی‌ات را به‌سر داشتند. بعدش گرگ و روبا کرده و همه را به جان هم انداختند.
می‌گوید: “برای آزادی نه دل شیر کار است نه درندگی گرگان.
آدمیت به‌کار است و دین‌داری و پای‌داری، متانت و بصیرت، شجاعت و انسانیت…!”
صدایش لای شب می پیچد
دوباره کلاهش را جابه‌جا می‌کند. موهایش سیپدش از زیر پکولش پیداست برفی و با تارهای سیاه میان‌شان.
سکوتش خیلی سنگین است. آدم را به سکوت وا می‌دارد. می‌خواهیی تنها باشی، آرام و به صدای سکوت گوش بسپری که او بر فضا مستولی کرده‌است.
ولی باز هم حرف می‌زنم می‌گویم آمر صاحب پس از شما نه سنگری ماند، نه اسلحه‌یی، نه مردان آزادی‌خواه، همه دربست قربانی خودشان کردند.
نگاه‌های پرسشگرش پنداری می‌گویند پس چی ماند؟ می‌گویم: “چند متر دستمال یک کلاه، چند بیت شعر و چند جلد کتاب که هرکس دارد حرفی می‌زند و می‌گوید کنارت بوده است. بلوف می‌زنند.”
می‌گوید: “کنارم بودند همان کناری که خالی بود؟ کناری که خواستند صاحبش کنار برود، او را کنار کشیدند…!”
حرف های مان تمام نشده، صدای گلوله‌ی شب را می‌شگافد، تکان می‌خورم و ترس مرا فرا می‌گیرد. اما او آرام است، آرام ومتین. می‌گوید: ” از جنگ و صدای گلوله را می‌ترسی؟” با ترسی که از این گلوله و گلوله‌های دیگری که روزهاست در پنجشیر می شنوم و در سکوت می پیچم شان می‌گویم نه دوست ندارم.
می‌گوید: “وقتی دوست نداری بگو ندارم؛ ورنه جهان هر چیزی را برایت تحمیل خواهد کرد.
پنداری می‌خواهد بگوید اگر دوست‌نداری، اگر نمی‌خواهی، کاری کن، بگو و بخواه، بایست، اگر علیه جنگ نایستی بر تو تحمیلش می‌کنند. مقاومت کن منتظر نمان ورنه هرچه دیگران دوست‌داشته باشند را بر تو تحمیل می‌کنند.
مدتی هر دو به فکر فرو رفته‌ایم. می‌اندیشم‌. هم او دستش را به پیشانی‌اش می‌برد. با خودم حرف می‌زنم که او نشنود؛ اگر نمی‌خواهم، اگر خوش ندارم، باید بگویم؟ ورنه تحمیل خواهد شد…!
دوباره نگاهم برشان می‌افتد. همچنان نگران است و پریشان، دارد به چیزی می‌اندیشید. کلاهش را جابه‌جا می‌کند.
صدای پای کسی را از دهلیز می‌شنوم. نزدیک می‌شود شاید مادرم است شاید بردارم.
تکان می‌خورم و تلاشم بر این است شمع را خاموش کنم سریع تر از این تاریخ دارد می‌سوزد.
خاموشش کنم تا ندانند بیدارم؛ دیوانه‌ام می‌پندارند اگر بدانند این موقع شب با خودم صحبت می‌کنم. بعید نیست که در جمع شکست خورده‌های قهرمان پرور دیوانه نشد.
صدا نزدیک‌تر می‌شود شمع را خاموش می‌کنم و چهره‌ی آمر صاحب در پشت صفحه‌ی کتاب از نظرم پنهان می‌شود.

حماسه سعید