پربیننده ها

مارا در فیس بوک دنبال کنید

دلگرم

هرمس و مریم

۲۵ سرطان ۱۴۰۲

چاشتِ روز بود هرمس به پلوان زمین مریم می‌گذشت و دستان مریم مصروف خیشاوه بود. حالت هرمس ژولیده بود، سیگار باریکی که ازش دود به هوا می‌رفت در دهن داشت، موهایش پراکنده بود، گاهی به جنوب می‌رفت، گاهی به‌شمال و گاهی هم پلک‌های چشمانش را اذیت می‌کرد.. پیشانه اش گرفته بود و پنج گره سَر به‌سَر داشت. وقتی‌که لبانش را از سیگار دُور می‌کرد پرک پرک می‌زدند، انگار تشنه بودند و معلوم بود پشت یکی گریسته بودند. آری گریسته بودند.

شیون شرق

وقتی‌که مریم که اورا دید دهنش باز ماند و چشمانش از غلاف بیرون زدند، لعاب دهنش را خشک کرد و نفسی تازه، خواست پیش برود. برود به نزد هرمس بااو گپ بزند… رفت.
پس‌تر نزدیک جوی‌چه رسید و هرمس را صدا زد… آهای هرمس، همسایه‌ی به‌تر از دل و جان! هرمس نور دو دیده‌ای من، ایستاد شو! هرمس… هرمس.. هرمس!

هرمس داشت به رفتن خود ادامه می‌داد، سرش خَم بود و لبانش در جنگ و دغامش فش فش می‌کرد. چند قدم بعد از صدا بناگه پای چپش در جوی اصابت کرد، زد به زمین و سخت افتید-صورت و دماغش خراشیده شد. دستش را به‌زمین میخ زد و می‌خواست بلند شود ناگهان مریم نزدیک شد، او را دید که به‌زمین خورده است یک هو گفت‌که گفت: آهای هرمس! هرمس نازنین چه شده ترا… خاکت شوم… هرمس… هرمس….هرمس…
پیش‌تر که رسید پاچه‌هایش را بَر زد و خود را خم کرد از دست هرمس گرفت، بلند شدند، رفتند پایین‌تر و جایی که آب ایستاده بود. هرمس صورت و دماغ خود را پاک کرد و با لب چادرِ سپید مریم، رویش را خشک نمود و ایستادند.
هرمس که حالش بد بود و دلش زخم‌داشت؛ قصد رفتن کرد و رو به مریم گفت: زنده‌باشی‌باکمک‌ات!
مریم: هی‌وای چه‌ کمکی! کلی دنیا فدای لب‌های ترک‌خورده ات!
هرمس: زیاده‌بخشی می‌کنی!
-نه، من جانم را خاک بند های بوتت می‌کنم!

-مگر فروغ فرخ‌زادی، اوهم فدای بندهای بوت گلستان می‌رفت!
– فروخ‌زاد را مانده، من فدای لبِ پایینی ات می‌شوم؛ چه لبِ… یک تکه شکر!

-وه، دیوانه شدی، مگم خوابت‌گرفته است؟
-واو، کسی‌که برای تو دیوانه شود پیام‌بر است، پیام‌بر، پیام‌بر!

-من می‌روم دلم گرفته است؛ آه دلم می‌میرد، چه دل‌تنگی ای!
-یعنی چه؟ برای که دلت تنگ شده است؟

-یکی است‌که خودم را خاک موهای کوته‌اش می‌کنم و لبانم را فدای لبان ترکیده اش، آری یکی است!

-مگر تکلیف ما چه می‌شود؟
-چه تکلیفی؛ اصلن مرا باشما چه‌کار…!

-این دل پشتت آب آب شده است؛ شب‌ها انتظاریت را می‌کشد و روزهم از کلکین‌چه رد پاهایت را تعقیب می‌کند، بازهم تره به‌ما چه؟!
-منم شبیه تو ام- یکی است‌که دلم برش تنگ می‌شود، فدایش می‌شوم، شب روز در ذهنم می‌خوانمش و اصلن دل را گرفته است باخود برده است…یا فاطمه!

هنوز کلام‌شان تمام نشده بود، دو سرباز تفنگ بدست رسیدند و بدون گپ‌وسخن هردو را بردند. سربازان دولت بودند و آن‌دو را بردند به محکمه‌.
ساعت بعد مردم خبر شدند و باعجله اماده شدند تا بروند هردو را شفاعت کنند و پس بیاورند به‌خانه. وقتی‌که به نزدیک محکمه رسیدند دیدند که دو جسد سنگ‌سار شده‌ افتیده است، بناگه دهن‌ها باز ماند و همه‌مات شدند. لحظه‌ای بعد کاکا اکبر، پدر مریم، چیغ زده پیش‌رفت و خود را بالای جسد که در طرف چپ افتاده بود رها کرد. آه! همه‌دانستند که مریم و هرمس سنگ‌سار شده اند…ان‌هم بدون گناه، بدون سند وبدون کلام‌وپیامی…
آری، هردو سنگ‌سار شده بودند در حالی رابطه‌ی میان‌شان نبود. در حالی‌که مریم هرمس را دوست‌داشت و هرمس فاطمه را. فاطمه‌ای که درک ازش نبود.