نخهای آبی
۱۷ میزان ۱۴۰۲
هر وقتی چشمم به این زنانی افتیده که برقع/چادری بهسر کردهاند، بیاراده ذهنم بهروزی در سالها قبل میرود. هنگامی که برای عروسی برادرم به شهرستان نهرینِ بغلان رفته بودیم. یکی دو روز بعد وقتی عروسی نزدیک شد و باید میرفتیم تا مردم اهالی را به عروسی دعوت کنیم؛ منم باید می رفتم. وقتی آماده بودم تا از حویلی بیرون شوم، دَم دَر شکیلا از من خواست تا با حجاب بیرون نشوم، بل شبیه آنها چادری بهسر کنم. مخالفت کردم که من تا حالا اصلاً چادری بهسر نکردهام و نمیتوانم. گفت که در نهرین کسی حجاب نمیپوشد و باید چادری بپوشی. مرا مجاب کرد، چون گفت که اگر هم با این لباس یا چادری که بهسر داری، بیرون بروی، خیلی تابو خواهد شد؛ بهنظر اهالی منطقه، شبیه موجودات فضایی خواهی آمد.
نویسنده:حماسه سعید
در مدت کوتاهی که آنجا بهسر میبردم، خودم نیز متوجه شدهبودم که هیچکسی در آن محل حجاب یا چپن نداشت و تقریباً همه در بیرون و برای گشتوگذار از چادری استفاده میکردند. پوشش همه یکسان بود.
خلاصه با جبر یا اختیار آن چادری را سر کردم و زدیم بیرون. در نخستین دقایق نفسم گرفته بود و هِس هِس میکردم. جایی را دیده نمیتوانستم. فکر میکردم خاک کوچهها زیر پاهایم نه بل پشت چشمهایم فشرده شدهاند. خلاصه دو سه کوچهی را تلو تلو خوران رفتم، گرمی هوا مرا خفه میکرد. دلم به تنگی افتادهبود. تا اینکه در یکی از کوچهها غلتیدم و خوردم زمین. نقش زمین شدم و شکیلا از ناشی بودنم بهخنده افتاد. بدتر از افتیدنم این بود که با آن چادری نمیتوانستم بلند شوم. من که تا آن زمان حجاب هم نمیپوشیدم چادری بهسرم سنگینی میکرد و فکر میکردم یکپارچه تکه نه بل یک کُندهی سنگ بهسرم گذاشتهاند.
شکیبلا تا حالاها که هفت هشت سال از آن روز گذشته، هربار که مرا ببیند میخندد و بهخاطر اتفاق آن روز مسخرهام میکند که چطور در راه راست افتیده و معذب بودم. ولی من از همان دم فهمیدهبودم که چرا از ما میخواهند چادری بهسر کنیم؟ برای اینکه راه را راست نرویم، دیده نشویم و نبینیم، سنگینیِ بر دوشمان باشد تا متوقف شده، در خود بپیچیم و از صحنه محو شویم.
آنروز برای من تجربهی بدی بود؛ اما بیدار کننده. دیدن همهی دنیا از پشت آن نخهای آبی و پردهی که پیش چشمهایت میافتد تا برایت بفهماند که هیچ زاویهی دید متفاوتتری جز در پس این چادرِ خیمه مانند نسبت به هستی نداری؛ مضحک و دردآور است. شما را نمیدانم ولی برای من عذاب وحشتناکی بود/ است، اینکه کم و بسیار تار ببینی ولی هیچ دیده نشوی، مثل اینکه هستی ولی در عینحال نیستی. ببینی و دیده نشوی از ناشناختهها بیایی، در ناشناسی بمانی و به ناشناختهها برگردی. چون دیده نمیشویی و نمیخواهند که ببینی.