پربیننده ها

مارا در فیس بوک دنبال کنید

خبرنگار زن

دختر روزنامه‌نگار و بچه‌ی کوچه برابر

۲۵ سرطان ۱۴۰۲

پارسال تازه که دانش‌گاه را بستند مریم ناچارشد به قشلاق بیاید. مریم خاهر کوچک من بود، سلیقه‌ی جالبی‌داشت و خیلی بانزاکت بود. درست چشمانش شبیه‌ی چشمان من بود اما دماغی بلندی داشت‌که چند چند به‌زیبایی‌اش زیاده کرده بود. زبان آتشینِ داشت‌که سریع‌گپ می‌زد، اهل بحث بود و بیش‌تر گفت‌وگپ‌های فلسفی راه می‌انداخت. با چادری‌سازش نداشت آن‌را تکه‌ای مزخرف می‌خواند اما، چهره‌اش مزین و پوشیده‌با چادر سیاه بود؛ چادری‌که به‌آن «حجاب اسلامی» می‌گفتند و ما بچه‌ها بین خود بنام «قدیفه‌های زنان عربی» یاد می‌کردیم.

شیون شرق

وقتی‌که درب دانش‌گاه بروی دختران بسته شد، مریم یک بوجی‌کتاب‌های فلسفی و روزنامه‌نگاری خود را جمع کرد و روانه‌ی پنج‌شیر شد. دیگر چاره‌ی نداشت: دانش‌گاه بروی‌شان بسته شده بود، آموزش‌گاها بسته شده بودند و کابل برایش‌ به‌کابوسِ می‌ماند که همه چه رنگِ غریبه را در چشمانش گرفته بود.

مریم رشته‌ی روزنامه‌نگاری می‌خواند و تصمیم داشت‌ روزنامه‌نگار مشهور شود؛ چند بار برای من گفته بود که می‌خواهد «نادیه‌مراد افغان‌ستان» شود-برود به میانه‌ی دودها، جنگ‌سالاران و داعش و… روایت داشته باشد؛ روایتی از رنج مردمان اسیر شده تحت دست آن‌ها و از آتش و دود کثیف.
اما وقتی‌که به پنج‌شیر آمد یک‌دم بیچاره شد. این‌جا نه خبری از کتاب بود، نه از کتاب‌خوانی و نه از آموزش‌گاه. یک دره‌ی خشک و بی‌روح بود. این‌جا کسی به مریم ارزش نمی‌داد، این‌جا فرقِ میان مریم و بقیه‌دختران قشلاق نبود- دخترانی‌که روی دبستان را ندیده بودند، کتاب نخوانده بودند و حتا خط‌زدن و ورق‌نوشتن را بلد نبودند. این‌جا هم‌قطاران مریم با مریم می‌گریستند: از یک‌سو آزادی‌ای برای‌شان نبود، از یک‌سو ناامید شده‌بودند و از سوی دیگر دست‌وپنجه با سنت‌گرایی و قیودات سخت‌وسفت مردم نرم می‌کردند.

پدر و مادر مریم می‌گفتند دیگر دانش‌گاه بسته شده است و باید دخترمان «شوهر» کند و به‌خانه‌ای بخت برود، آخه زندگی چند روز است‌تا کی خانه‌بماند، یک‌روز حوصله‌ی برادرانش سر رفت از دستش می‌گیرند و دور میندازند. مریم باید شوهر کند و کلی خاست‌گار دارد.
پدر و مادرش باخود می‌گفتند چه‌کنیم و مریم را به‌کی بدهیم. این‌طور شب‌‌وروز در پستوی خانه گپ‌وگفت می‌کردند. آن‌ها می‌خواستند بدل خود مریم را شوهر بدهند انگار مریم گوسفندی‌ است‌که به فروش می‌گذارند، هیچ‌کس باهاش مشوره نمی‌کرد و هیچ‌کس ازش نمی‌پرسید که چه‌ می‌خواهد!.
پدر و مادرش خود را مزین ساخته بودند که مریم را «نامزد» کنند اما مریم چه؟ مریم وقتی‌که دید دانش‌گاه بسته‌شده و همه چه‌تغیر کرده است تصمیم گرفته‌با « بی بی سی‌ فارسی» هم‌کاری نماید، برای‌آن‌ها روایت بنویسد و از دریچه‌ی فیس‌بوک و وتس‌اپ به‌نوشتن بپردازد. شب جمعه‌با مسول بی بی سی گپ‌زده بود و موافقه‌نموده بودند که از هفته‌ای پسین به‌نوشتن شروع می‌کند. سه‌روز از گپ‌وگفت‌شان می‌گذشت‌با دختران قشلاق رفته‌بودند سری زمین‌ها؛ آن‌ها باقلی را خیشاوه می‌زدند و مریم زار زار می‌دید و باخود می‌گفت: حتمن از زحمت این‌ها می‌نویسم…مقاله‌ی دوم را در مورد این دختران می‌نویسم، آخه بیچاره‌ها کلی زحمت می‌کشند. شام‌که شد به‌خانه‌ی خود آمدند و هر‌کس به‌خانه‌شان رفت.
مریم یک‌راست به‌اتاق خوابش رفت و کتاب «روزنامه‌نگاری ادبی-منیژه‌باختری» را باز کرد و به‌خوانش‌آن پرداخت. درسرش رویای نویسندگی بود، باخود می‌گفت بتواند بنویسد و بعدها راهی‌ برای‌ بیرون‌شدن از کشور پیدا کند، برود خارج و آن‌جا با پسری نویسنده و هم‌فکر خود ازدواج نماید. هنوز نیم‌ساعت نشده بود و بیست‌برگه‌کتاب نخوانده بود گروفر شد. گوش‌قاز کرد که صدای مامایش است‌ و صدای زن‌ها هم از فامیل‌های مادرش استند، به‌دهلیز رفت و خوش‌آمد گویی گفت و آن‌ها تا خانه‌ی نشیمن بدرقه نمود و خود دوباره به‌اتاقش پس‌گشت و به خوانش کتابش پرداخت.

نیم‌ساعت بعد وقتی‌که تلفن خود خود را برداشت تا ایمیل به نرگس، هم‌کلاسی دانش‌گاهش، بزند متوجه شد از آشپزخانه سروصدا می‌آید و فضای خانه را کلی خنده و مستی پیچانده است. تعجب کرد و رفت تا ببیند چه‌گپ شده است. داشت از دربِ خانه داخل می‌شد یک‌هو خیلی شیرینی سرش انداختند و از چارسو مبارک باد گویی بلند شد. چشمانش از غلاف بیرون‌شده بود، چار سو می‌گشت و اما نمی‌فهمید گپ چه است! چه‌شده است!
دید در دستِ زن مامایش گل‌سرخ است و در زلفان مادرش برگ‌های گل‌باد شده است. تعجب کرد و هاج‌واج ماند.
دقیقه‌ی بعد مامایش پیش آمد و دستش را گرفت و گفت: مریم‌جان تبریک باشد دیگر سنوی من شدی!
مریم: خواب می‌بینی ماما؟
-نه، این‌شیرینی‌های نامزدی‌است‌که می‌خوریم!
وقتی‌که مریم متوجه‌شد قصه‌راست است به‌زمین افتاد و از هوش‌رفت.

زینب‌، زن کاکایش، در صورتش آب زد تا بیدار شود، بیدار شد و دوباره از هوش رفت. در نهایت روی بال‌های زن‌ها به اتاق خوابش برده شد و در جامه‌ی خوابش افتید. صبح‌که شد به‌هرسو آوازه رفت‌که مریم نامزد شده است ، نامزد اکبر بچه‌ی مامایش. اکبر یک‌بچه‌ی ساده بود تا صنف نهم مکتب خوانده بود و با پاچه‌های بلندوبالا می‌گشت و نه نوشتن درست بلد بود و نه ادب. بیچاره مریم تباه شد و بدستان ناپاک افتید. آن‌هم توسط پدر و مادر خودش. چه زندگی‌ای کثیفی و چه بندگی‌ای جان‌سوزی. بعد از این سرگذشت بچه‌ها به‌دختران قشلاق به‌طعنه می‌گفتند:«دخترا هرچه‌باشید بازهم زن بی‌سواد مااستید.» و گاهی می‌گفتند:«دختر روزنامه‌نویس و بچه‌ی کوچه برابر» بعد قه‌قه می‌خندیدند.