شیرزاد

خاطره‌ی از روزگار یک خبرنگار در سایه حکومت طالبان

۱۹ ثور ۱۴۰۲

هر مسیری آغازی دارد
بنام خداوند آغازگر مسیرها زندگی،
درسال ۱۳۹۷ درخبرگزاری رشد به‌عنوان کار آموز شامل شدم در کنار فعالیت رسانه‌‌ی عضو فعال جامعه مدنی کابل بودم، بعد از تلاش و کوشش شبانه روزی برای آموختن روزنامه نگاری درسال ۱۳۹۸من رسما به‌عنوان یک روزنامه‌نگار در خبرگزاری رشد قرداد همکاری بستم در زمان فعالیتم در خبرگزاری رشد همواره در تلاش باز تاب واقعیت ها بود بی باکانه واقعیت هار گزارش میکردم این بی باکی مرا جرات بیشتر داد تا از فعالیت گروه‌های تروریستی مثل طالبان، داعش و القاعده در افعانستان برای رسانه های گزارش های انتقادی تهیه میکردم، در پهلوی این من نه تنها یک روزنامه‌نگار بلکی به عنوان یک فعال مدنی فعالیت های حمایتی از حقوق زنان، حقوق بشر، تامین صلح و دموکراسی و سایر ارزش های انسانی را نیز داشتم.
در زمان حکومت جمهوریت در چندین نهادهای فرهنگی فعالیت کردم از جمله شبکه سراسری رشد افعانستان،
با آمدن فاجعه‌کرونا که تمام شهرها قرنطینه بود و هرکسی به فکر نگهداری و جان و سلامت شان بودند من و گروهی از دوستان همکارم به گونه رضاکارانه در قالب شبکه سراسری رشد افعانستان بیاد شکم های گرسنه هموطنان ما که روزمره نان خانواده را تهیه می‌کردند افتادیم و از سوی عدم آگاهی در کار شیوه مبارزه با کرونا در جامعه ما نگرانی مارا بیشتر کرده بود تا با عدم رعایت در شهر ما فاجعه خلق نشود این بود که خود را قربانی شمرده به کارزار کمپاین های آگاهی عامه و کمک رسانی به فقرا پرداختیم،
بعداز گذرفاجعه کرونا نگران یک فاجعه دیگری یعنی بد امنی در کابل و کشور بودیم شهر ما هر روز عزادار و آغشته با دود بارود انفجار و انتحار بود از سوی مزدوران بیگانگان کمر بر تخریب روحیه نیروهای امنيتي ما بسته بود من بعنوان یک روزنامه‌نگار گزارشات را رسد میکردم و بعنوان یک فعال مدنی دلم برای مردم آرام نمیگرفت و باید کاری میکردم تا مردم را باخبر کنم این بود که چندین برنامه به حمایت نیروهای امنیتی ودفاع از ارزش های انسانی آغاز کردیم اما بارها از طرف گروه تروریستی چون طالبان تهدیدهای دریافت کردیم اما باز هم با شجاعت به اهداف و ارزش‌های انسانی به کارمان ادامه دادیم.
تا اینکه ولایات یکی پس از دیگری سقوط میگرد و نگرانی ما بیشتر شد سرانجام در ۱۵ اگست ۲۰۲۱ باسقوط نظام جمهوری ورق از برگه زندگی مردم افغانستان مخصوصا نسل جوان اختصا روزنامه نگاران عوض شد.
روز دوم یعنی ۱۶ اگشت بود که در دفترکاری مان نزدیک حوزه سوم امنیتی پولیس کابل بود حضور داشتم که ساعت ۱۰ صبح بود که دروزاه تک تک شد رفتم در را باز کردم که افراد مسلح گروه طالبان است آنها بزور وارد دفتر شدند من و یکی از خبرنگاران دیگر خبرگزاری رشد در دفتر حضور داشتیم، افراد مسلح طالبان که به قول خودشان یه یک دیگر مولوی صدا می‌کردن دست‌های ما دوتان را بسته تلفن های همراه ما را گرفت شروع کردن به تلاشی، وقتی ما گفتیم ما یک رسانه هستیم نه اداره دولتی شما حق تلاشی ندارید، من و همکارم را لت کوب کردن تمام دفتر را گشتند کمپیوترها و دوبین و حتا موتر شخصی محمد عارف حیدری ریس خبرگزاری رشد را که آنجا پارک بود را با خودشان بردند.
ما هم دگه بیکار شدیم و معوسانه با چهره زخمی و بدن خون‌آلود به خانه رفتیم چنیدن روز خانه ماندیم کاملا بی سرنوشت و نمی‌دانستیم چی سرنوشت در انتظار ماست.
روزشنبه ۱۴۰۰/۶/۴ بود که موبایلم زنگ خورد دیدم همکارم قادری بود به محض که جواب دادم و با صلای بسیار عجله گفت بیاین میدان هوای، رییس خبرگزاري رفته لیست ما و شمارا هم داده باید زود بیای که خیلی شلوغ است این را گفت و قطع کرد که به دگه دوستان تماس بگیرد با خود فکر کردم حقیقا در پی نجات بودم دنبال یک راه بودم برای بیرون رفت البته بیشتر برای برون شدن از ترس، هنوز جای میل تفنگ درد میکرد این تماس را تنها دریچه ای برای خلاصی از این ترس برای رهای از زیر این یوغ وحشی گروه طالبان میدانستم.
ساعت ۹ صبح بود بسیاد به عجله به طرف میدان هوای حرکت کردم ساعت ۱۱ قبل از ظهر در میدان هوای سمت دوازه یکتوت رسیدم تجمعات عظیم بود راهی برای رسیدن به دروازه نبود من و عبدالباری یکی همکارانم از ناچاری داخل دریاچه پر از آب فاضل آب شدیم تا خودمان را پیش همکارانمان برسانیم تنها امید مان عبور از سیم خاردار اطراف میدان و پرواز تخیله نیروهای ناتو بود به مقصد نامعلوم. هیچ هدف جز نجات جان از زیر قنداق و میله تفنگ نداشتیم .
تماس های پی هم به دیگر همکارایم مان داشتیم بتوانیم به یگ دیگر آدرس داده ملعق شویم از که در تجمع زیاد نتواستیم همدیگر را پیدا کنیم انتظار و انتظار که ساعت نزدیک ۵ عصر شد خسته شدیم و از طرفی بوی دریاچه فاضلاب اذیت ما میکرد تصمیم گرفتم که از اینجا برون شویم، با همکارم عبدالباری در حال صحبت که چگونه وسط این جمعیت انبوه از کجا بیرون شویم نگهان صدای مهب پرده گوش هایمان کوبید و به هر سوی پرت شدیم، پس از لحظه چشمم را باز کردم که همه خوابیده رنگ آب خونی تکه های از بدن انسان بر دیوار و آب نقش بر بسته
من از جایم حرکت کردم مطمئن شدم که سالم استم بالای دیوار بلند شدم متوجه شدم عبدالباری به کمک نیاز دارد تا اورا داخل آب بالا کنم، او را که بالا کردم صدای فیر های پهم شروع شد من چند دقیقه مکس کردم تا تیراندازی کم شود درجریان تیراندازی علی رضا حیدری یکی از همکارانم پیش چشمانم افتاد، متوجه شدم همان لحظه با ضرب گلوله افتاده من ترسیدم همرای همکارم پاه به فرار گذاشتیم تا از محل انفجار دور شویم هنگام فرار، خانمی را دیدم که پایش را از دست داده وکودکی در بغل اش بود، از صدا میکرد که کمک کنید، انبوه جمعیت در حال فرار مرا مجال نداد تا کمک کنم از محل انفجار دور شدم زنگ زدم به دیگر همکارانم یکی پی دیگری تماس گرفتم کسی جواب نمیداد که تنها آصف اکبری بعداز چندین تماس جواب داد گفت رفیق من زخمی شدم و آمدم شفاخانه بی بی حوا، سراسیمه آنجا رفتم اکبری را نیافتم ، گفتند زخمیان را به شفاخانه امرجنسی انتقال دادند، ماهم راهی شفاخانه امرجنسی شدیم انجارسیدم، که همه فامیل های زخمی ها آمده دنبال شهدا و زخمیان شان تاریکی شب بود که متوجه شدم پدر علی رضا حیدری رسید، از من جویای احوال علی رضا شد، من نتوانستم بگم که پیش چشم افتاد به زمین، گفتم وقتی فرار دیدم حالش خوب بود اما فعلا نمیدانم کجاست. شب نا وقت شد و با تماس و اسرار مادرم راهی خانه شدم در مسیر راه برایم از تلفن همکار دیگرمان زنگ آمد گفتم شکر علی رضا احمدی حالش خوب است تماس گرفته وقتی اوکی کردم صدای کسی دگه بود گفتم کی است هستی گفت صاحب این تلفن جان باخته است مغزم سوت کشید و دیگر نفهمیدم کجا استم آیا تلفن را من قطع کردم یا او بعد از ساعتی یادم آمد که برادر برادر علی رضا احمدی مجتبی همراه اش بود برای او زنگ بزنم موضوع گشته شدن علی رضا را بگم تماس گرفتم این صدا هم از مجتبی نبود گفتم ببخشید من صاحب این تلفن را کار دارم گفت صاحب این تلفن شهید شده است هردو برادر هردو هم مسلک هر دوشهید شده بودند.
او روز دگر برای من کابوس شده بود و هنوز صحنه‌ی های از آن دریچه مرگ و صدای فریاد آن کودک و کمک کمک های مادرش افتادن و شهید شدن هم مسلکهایم جلوی چشمم است بگوشم تکرار می شود.
مدتی را درخانه بودم افسرده و غمین مثل پدر جوان از دست داده شکسته به هم ریخته این وضعیت همرا غرق میکرد و هم خانوداه را اذیت ،
بعداز مدتی رفتیم منزل آصف اکبری او گفت ما باید ساکت آرام نشینیم به راه که انتخاب کردیم باید ادامه بدیم همه دوستان دلایل مشکلات را آوردند بلاخره او گفت وضعیت اگر چی خراب است و ما شما بنابر سابقه فعالیت ها در تهدید جدی باید فعالیت خود را مخفیانه آغاز کنیم، از سوی امکانت مارا طالبان چور کرده بود با دستان خالی توان ایجاد دفتر نداشتیم، آصف اکبر گفت من خانوده را به روستای زادگاه ام میفرستم خانه من امن است متوجه رفت آمد خود باشیم همینجا فعالیت میکینیم این بود که مدت شش ماه را با همکارانمان در منزل شخصی آصف اکبری برای رسانه های مختلف که دیگر از افغانستان رفته بودند بیرون گزارش از جنایات طالبان روز مره حکومت خود خوانده طالبان تهیه میکردیم.
گرچند از این کار تهدیدها شدید متوجه ما بود ولی مادست از فعالیت برنداشتیم بعد از شش ماه گفتیم ممکن است اینجا لو رفته باشد دنبال جای دیگر رفتیم و هم تصمیم گرفتم جدا جدا کار کنیم خطر اش کمتر است اول سال ۱۴۰۱ یک واحد را کرایه گرفتیم و یک خبرگزاري به نام خبرگزاری شیوا ایجاد کردیم موقعیت این دفتر طرف برچی بود من و سه نفر از همکارانم آنجا کار میکردیم و آصف اکبری و چند همکار دگه در ساحه پل سرخ دفتر گرفتند ما چند ماه در این مرکز کار کردیم که به تاریخ (2022/8/25
1401/6/3) روز پنجشنبه ساعت دو بعدازظهر تعدادی از نظامیان گروه طالبان وارد این مکان شدن و بدون حرف و خبری سلام و کلامی مرا ولچک وچشمانم را بسته کردند من گفتم شما کی استی مگر جرم من چیست که شروع کردن به لت کوب تلفن همرایم را گرفت مرا به جای نامعلوم منتقل کردند. چشمانم را باز کردم که شام شده یا هم زندان تاریک بود چند نفر دگه ام زندانی در سلول من بودند.
از نگهبان مسلح طالبان پرسیدم اینجا کجا گفت گوآنتانامو دگه چیزی نگفتم خیلی آهسته از همزندانی هایم پرسیدم اینجا کجا است گفت ریاست چهل شش درک کابل است.
ساعتی نگذشت برای مان نان آورد ازترس و حراست که بمن وارد شده بود هیچ نان خورده نتوانستم، بدنم بخود میلرزید با هزاران فکر و هراس خواستم استراحت کنم، که همه جا ساکت شد نمیدانم چند ساعت گذشت اما نصف شب شده بود که صدای در بلند شد سه فرد مسلح گروه طالبان داخل شد آمدند دو باره چشمان و دستانم را بستند و مرا با خودشان به جای نامعلوم بردند گفتم کجا میبری گفتند برای بایمتریک، از زینه ها احساس کردم که چهار منزل بالا رفتیم، داخل اتاق رسیدم چشمانم را باز کردم که دیدم چند طالب با پیپ شلاق به دست ایستاده تا خواستم حرفی بزنم بدون کدام حرفی شروع کردن به زدن هم لت کوب می‌کردند و هم توهین و تحقیر، آنقدر لت کردند کردند که کاملا بهوش می‌شدم دو باره روی من آب می انداختند بیدار می‌شدم دوباره میزدند چند مرحله این کار را بیوسته و بی وقفه تکرار کردند باهمدیگر میخندین میگفتند اینه بایمتریک شد.
وقتی خسته شدند دوباره مرا به همان سلول زندان انتقال دادند. فردایش روز جمعه بود از شدت درد به خود می پیچیدم.
تا اینکه روز شنبه باز مرا بردند همانجای قبلی اینبار خریطه بلاستکی را به سرم انداختند و نفسم بند میشد خیلی اذیتم میکردند
تحقیق شان از من طوری بود که بنظر انها من من یک خبرنگار نه بلکه مجرم حرفوی استم.
وقت بقول خودشان که مرا تحقیقات میخواستن کوشش میکردند از من اعتراف جبری بگیرند. بجز حقیقت چیزی برای گفتن نداشتم، دستانم بسته بود با خلطه بلاستیک مجرای تنفسی ام را بسته بود، آنقدر فشار می‌آورد ناگزیر بودیم به حرف شان قبول می‌کردیم با قلم خودشان اعترافم را نوشته کردن گویا آن عتراف را من کردم یک روز بعداز آن روز تِلخ بلاستیکی تحقیقات دوم را همانطور با زور چوب لت کوب بنفع شان گرفت لت کوب برایمان عادی شده بود روزانه هرکدامشان به نوبت خودشان لت کوب می‌کردند پانزده روز را با سخت‌ترین لحظات سپری کردم یک روز مرا به نظارت خانه منتقل کرد گفت زنگ بزن یک وثیقه سنگین برای آزدیت پیدا کن طبق خواسته های شان عمل کردیم و از لت کوب خانه شش درک رها شدم گفتم این چ رازیست من ازدآسیاب دشمن برون شدم و به تاریخ (2022/10/9
1401/7/17) آزاد شدم برون شدم پدرم گفت مبلغی را صرف خرج برون آمدنت کردم آنجا گفتم یک ورقه از تقدیر مان با رشوت تغیر کرد این گروه نه مسلمان است و انسان خالص‌ترین فساد را تحت نام اسلام انجام می دهد بعداز رهایی مدت یک ماه را مخفیانه در دهسبز کابل در یک فابریکه سپری کردم بعداز یک ماه تصمیم گرفتم ترک وطن کنم و به کشور دیگر مهاجر شوم تلخترین صحنه از شیرین ترین پاره تنم ترک از دوستان فامیل و میهنم بود بعداز ترک من از افعانستان نظامیان گروه تروریستی همیشه مزاحم منزل و فامیل من می‌شدند فامیلم از ناچاری رهسپار سفر شدند پدرم همرای اعضای خانواده ام ناگزیر شدند وطن را برای همیشه ترک کند